.بيان سيره و بعضي از رفتارهاي عمر
عمر گفت: عرب مانند شتري مطيع كه از ضرب تازيانه ابا دارد. (خودرو و احتياج براندن ندارد). زمامدار آن شتر بايد بداند مركب خود را بكجا بايد بكشد و رهنمائي كند. من بخداي كعبه سوگند عرب را براه راست سوق ميدهم.
نافع عبسي گويد: من در محيط صدقه (بيت المال) با عمر و علي بن ابي طالب داخل شدم. عثمان زير سايه نشست و مشغول نوشتن شد. علي هم بر سر عثمان ايستاد كه املا ميكرد. عمر هم در آفتاب ايستاده بود كه بعلي ميگفت و علي بعثمان املا ميكرد. آن روز بسيار گرم بود. عمر دو جامه سياه داشت. يكي را بر تن گرفته و ديگري را بر سر پيچيده بود. در آن حال شترهاي صدقه را (ماليات) ميشمرد و رنگها و دندانهاي آنها را وصف ميكرد كه ثبت شود. علي بعثمان گفت در كتاب خداوند (قرآن) اين آيه آمده: «يا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمِينُ» اي پدر او را اجير كن كه بهترين اجير توانا و استوار است. سپس علي بعمر اشاره كرد و گفت: توانا و استوار همين مرد است.
عبد اللّه بن عامر بن ربيعه گفت: عمر كاهي از روي زمين برداشت و گفت: اي كاش
ص: 93
من كاه بودم. كاش هيچ چيز نميبودم. كاش مادرم مرا نميزائيد و من فراموش شده بودم.
سپس گفت: اگر زنده بمانم بخواست خداوند وضع را تغيير خواهم داد زيرا من ميدانم كه مردم حوائج و خواستههائي دارند كه نزد من مطرح نميشود زيرا عمال و حكام درخواستهاي مردم را بمن نميرسانند و بدون اطلاع من كارها را انجام ميدهند. مردم هم قادر بر آمدن و رسيدن بمن نميباشند. پس من بايد مدت يك سال با سير و سفر بآنها برسم. بشام بايد بروم و مدت دو ماه در آن سرزمين بمانم.
بجزيره هم بروم و دو ماه اقامت كنم. در مصر هم دو ماه بسر برم. در بحرين دو ماه بمانم، در كوفه دو ماه و در بصره هم دو ماه تا يك سال تمام بگذرد. بخدا اين سال بهترين سال خواهد بود.
بعمر گفته شد. در اينجا مردي از اهل انبار در كارهاي ديوان خيبر و بصير ميباشد خوب است او را براي ديوان استخدام كني عمر گفت: اگر چنين كنم از مؤمنين بينياز خواهم بود. من ديگري را بر آنها ترجيح نميدهم.
گفته شده. عمر ميان مردم خطبه ميكرد و گفت: بخداوندي كه محمد را مبعوث نمود سوگند كه اگر شتري در كنار فرات گم شود من از گم شدن آن انديشه دارم كه خداوند مرا مسئول هلاك آن نمايد. ابو فراس گفت. عمر ميان مردم خطبه كرده گفت: ايها الناس (اي مردم) من بخدا سوگند هرگز عمال و حكامي براي شما نفرستادهام كه شما را بزنند يا اموال شما را بربايند بلكه براي اين آنها را ميفرستم كه دين و سنت را بشما بياموزند. اگر كسي جز اين بداند بمن برساند بخداونديكه جان عمر در دست اوست من از حاكم متجاوز و متعدي قصاص خواهم گرفت. عمرو بن عاص برخاست و گفت: اي امير المؤمنين. اگر مردي از امراء مسلمين بخواهد يكي از افراد رعيت ترا تاديب و تنبيه كند آيا از او قصاص ميگيري
ص: 94
و مؤاخذه ميكني؟ عمر گفت آري بخداونديكه جان عمر در دست اوست از او قصاص خواهم گرفت چگونه قصاص نكنم و حال اينكه من خود ديدم كه پيغمبر صلّي اللّه عليه و سلم از نفس مبارك خود براي ديگران قصاص ميگرفت و ميفرمود مسلمين را مزنيد كه خوار ميشوند. آنها را هم مدح و ثنا مگوئيد كه مغرور و دچار فتنه ميشوند. حقوق آنها را پامال مكنيد كه كافر ميشوند. در جاهاي بد و مرطوب و متعفن سكني مدهيد كه نابود ميشوند. بكر بن عبد اللّه گويد: عمر بن الخطاب بدر خانه عبد الرحمن بن عوف رفت و حلقه در را نواخت. زني آمد و در را گشود و گفت. باندرون ميا تا من بروم و بجاي خود برسم و بنشينم او هم خودداري كرد تا آن زن بنشيمن خود رسيد و نشست و گفت. اكنون بيا. او داخل شد و گفت: آيا چيزي داريد (كه تناول كنم). آن زن براي عمر طعام آورد و او خورد. عبد الرحمن در خانه خود مشغول نماز بود چون نماز را پايان داد از عمر پرسيد. چه باعث شده كه تو در چنين ساعتي باين خانه بيائي؟ عمر گفت. قافله در اين وقت رسيده و در بازار بار انداخته من ترسيدم كه دزدي بآنها دست ببرد آمدهام ترا همراه خود ببرم كه هر دو مشغول حراست آنها بشويم. هر دو ببازار رفتند و در محل مرتفع نشستند سرگرم گفتگو بودند كه چراغي نزد آنها گذاشته شد. عمر گفت. مگر من نگفته بودم كه هيچ چراغي بعد از وقت خوابيدن روشن نشود؟ هر دو برخاستند و گردش كردند تا بجائي رسيدند كه جماعتي را ديده نشسته مشغول بادهگساري بودند.
عمر گفت: من يكي از آنها را شناختم. روز بعد آن شخص باده نوش را نزد خود احضار كرد و گفت: اي فلان تو ديشب با ياران خود مشغول بادهگساري بوديد.
آن مرد پرسيد: اي امير المؤمنين كجا تو آگاه شدي؟ گفت: من خود ديدم و شاهد و ناظر بودم. آن مرد گفت: آيا خداوند ترا از تجسس نهي نكرده؟ عمر از او عفو كرد. عمر براي اين از روشن كردن چراغ بعد از خفتن نهي كرده بود كه موش
ص: 95
غالباً فتيله، (روغن آلود) چراغ را ميدزديد و بسقف خانه ميبرد كه سقف آتش ميگرفت و حريق واقع ميشد. در آن زمان سقف خانهها از چوب و شاخه نخل خرما بود. پيغمبر صلّي اللّه عليه و سلم هم از آن نهي و منع كرده بود اسلم گويد عمر سوي «حرة واقم» (محل معروف كه يزيد در آن قتل عام كرد) رفت من هم همراه او بودم.
همينكه بصرار (محل) رسيديم آتشي افروخته ديديم. عمر بمن گفت: اي اسلم من چنين ميپندارم كه اين آتش براي يك قافله درمانده كه شب وي را از ادامه سفر بازداشته افروخته شده كه سرما را بدان دفع كنند. بيا با هم برويم، هر دو دويديم تا بمحل آتش رسيديم، در آنجا زني با چند كودك ديديم كه ديگي بر آتش بار كرده و اطفال وي گرداگرد آن ديگ از گرسنگي بخود پيچيده منتظر طعام بودند. عمر بآنها گفت سلام اي اهل آتش (كه تعبير بد باشد). آن زن جواب داد: عليك السلام. عمر گفت:
نزديك بيائيد. آن زن گفت. تو خود از روي خيرخواهي نزديك بيا يا ما را بحال خويش بگذار- عمر پرسيد چه بر سر شما آمده؟ آن زن پاسخ داد: شب و شدت سرما بر سر ما هجوم آورده و ما را از حيات بازداشته. عمر گفت: اين كودكان براي چه ميگريند و مينالند و بيتابي ميكنند. آن زن گفت: از گرسنگي.
عمر پرسيد: در اين ديگ چه ميپزي؟ گفت: چيزي ندارم كه آنها را قانع و ساكت كند. من با اين ديك آنها را فريب ميدهم تا خسته شده بخوابند. من آنها را فريب ميدهم كه طعامي در اين ديك براي آنها ميپزم. تا بخوابند. آنگاه گفت: خدا ما بين ما و عمر حكم كند. عمر گفت: اي زن خدا ترا ببخشد. عمر از كجا حال شما را ميداند. گفت. عمر بر ما حكومت ميكند و زمام امور را در دست ميگيرد و از حال ما غافل باشد؟ اسلم گويد: عمر رو بمن كرد و گفت: برويم. هر دو دويديم تا بانبار آرد رسيديم. او يك جوال پر از آرد و پيه كشيد و بمن گفت: اين بار را بر دوشم بگذار. من گفتم: خود بر دوش ميكشم يا يك بار تو آنرا حمل و در حمل آن
ص: 96
دو سه بار با تو مساعدت ميكنم. گفت: اين مساعدت را براي بعد بگذار. آيا تو ميتواني روز قيامت بار گناهم را حمل كني اي مادر مرده؟ اسلم گويد من آن بار را حمل كرده هر دو رفتيم. آن هم با شتاب ميدويديم تا بمحل آن زن رسيديم. آن بار را نزد وي افكنديم. عمر از ميان چيزي بيرون آورد. (پيه) بآن زن گفت: اندك اندك از اين بر آرد بريز و من آرد را در ديك بهم ميزنم تا پخته شود. او هم ميپخت و هم بآتش فوت ميكرد. عمر ريش انبوه داشت. من دود را از خلال موي آشفته ريش او ميديدم كه ميدميد و دود برميخاست چنين كرد تا طعام پخته و حاضر شد.
آن زن ظرفي آورد و عمر طعام پخته (آرد و پيه) را در آن كشيد سپس گفت: اين طعام را باطفال بده و من بتدريج براي آنها ميكشم و غذا را آماده و خنك ميكنم. آنها تناول كردند و سير شدند.
بقيه بار را نزد او گذاشت و هر دو برخاستيم كه برويم. آن زن گفت: خداوند بتو جزاي نيك بدهد تو شايستهتر از امير المؤمنين (در خلافت) هستي. عمر گفت سخن نيك بگو. اگر تو نزد امير المؤمنين بروي مرا آنجا خواهي ديد. سپس كنار رفت و بعد دوباره برگشت و مانند شير بر زمين افتاد. من باو گفتم شان تو غير از اين است (اين نحو خواري اقتضا ندارد). او بمن پاسخ نداد و چيزي نگفت تا آنكه ديد بچهها سير شده بازي ميكردند و ميخنديدند و بعد آرام گرفتند. عمر خدا را شكر ميكرد.
سپس رو بمن كرد و گفت: اي اسلم گرسنگي آنها را بيخواب و بيتاب و زار و نزار كرده. من نخواستم از آنها برگردم مگر حال آنها از آن وضع تغيير كرده و خوب شود.
(صرار) بكسر ص بي نقطه و دو راء سالم بن عبد اللّه بن عمر گويد: چون عمر ميخواست مردم را از يك كار نهي
ص: 97
و منع كند افراد خانواده خود را جمع ميكرد و ميگفت: من مردم را از فلان چيز يا فلان كار منع و نهي كردهام. مردم هم بشما مانند باز و شاهين كه بگوشت نگاه ميكند مراقبت و نگاه ميكنند. بخدا سوگند هر كه از شما كار منع شده را مرتكب شود من كيفر او را چند برابر ميكنم.
سلام بن مسكين گويد: چون عمر تهيدست ميشد خزانهدار نزد او ميرفت و اداي دين را مطالبه و ملزم ميكرد.
عمر هم پي چاره ميگشت تا وام خود را بپردازد. گاهي هم حقوق خود را بجاي وام حواله ميداد. او گفت: (سلام) عمر نخستين كسي بود كه لقب امير- المؤمنين را براي خود برگزيد. سبب آن هم چنين بود. چون او بخلافت رسيد مردم باو چنين خطاب ميكردند. اي خليفه خليفه پيغمبر. عمر گفت: اين جمله در خطاب دراز است پس اگر ديگري بعد از من بخلافت برسد بايد گفت: اي خليفه خليفه خليفه پيغمبر بهتر اين است گفته شود: اي امير المؤمنين زيرا مؤمنين شما هستيد و من امير شما هستم.
عمر نخستين كسي بود كه تاريخ را نگاه داشت چنانكه گذشت او نخستين كسي بود كه بيت المال را ايجاد و تأسيس نمود و اول كسي بود كه شبانه براي پاسداري و اطلاع بر اوضاع در شهر ميگشت. او نخستين كسي بود كه دشنام دهندگان يا شعراء هجو كننده را بكيفر رسانيد. او اول كسي بود كه فروش كنيزان بچهدار را (از مالك فرزند داشته باشند) منع نمود. او اول كسي بود كه مردم را براي نماز ميت بچهار تكبير وادار نمود. قبل از آن نماز ميت را با چهار و پنج و شش تكبير ميگذاشتند.
(منحصر بچهار كرد).
واقدي گويد: عمر نخستين كسي بود كه مردم را در نماز تراويح ماه رمضان وادار كرد بيك امام اقتدا و بحال اجتماع نماز جماعت را ادا كنند. بحكام شهرها
ص: 98
هم همان را دستور داد. او نخستين كسي بود كه تازيانه را حمل كرد و مجرمين و مقصرين را با آن نواخت و تنبيه كرد. او اول كسي بود كه در عالم اسلام ديوان را تاسيس كرد و نام قبايل و افراد آنها را ثبت و تدوين و حقوق و شهريه آنها را (سربازان) تعيين نمود.
زادان (ايراني) روايت كرد كه عمر از سلمان (فارسي) پرسيد: آيا من پادشاه هستم يا خليفه؟ سلمان باو پاسخ داد اگر تو از بلاد اسلام يك درهم ماليات بگيري و در غير محل و مصرف خود خرج كني بدان كه پادشاه هستي نه خليفه (ستمگر و مستبد) عمر از اين جواب گريست.
ابو هريره گفت: خداوند فرزند حنتمه (مادر او را) بيامرزد. من او را در سنه رماده (سال قحط) ديدم كه دو انبان بر دوش ميكشيد و يك خيك روغن هم در دست داشت او با اسلم بود كه بحال فقراء رسيدگي ميكرد. چون مرا ديد پرسيد:
اي ابا هريره از كجا آمدي؟ گفتم: از راه نزديك. من هم او را ياري كردم تا بمحل صرار رسيديم. در آن جا قريب بيست خانواده از محارب (طايفه) بودند. از آنها پرسيد: سبب آمدن شما باين ديار چيست؟ آنها پاسخ دادند. كه سختي و گرسنگي ما را باينجا كشيده سپس پوست يك حيوان مرده را بعمر ارائه دادند كه آن پوست را بريان كرده از شدت قحط ميخوردند و نيز يك مشت استخوان خرد شده داشتند كه قوت آنها بود آن هم اندك اندك تناول ميكردند عمر را ديدم جامه خود را انداخت و خود مشغول پختن طعام گرديد آنگاه طعام را پخت و بآنها داد آنها خوردند و سير شدند. سپس اسلم را بشهر مدينه فرستاد كه چند شتر آورد. آن خانوادهها را بر آن شترها حمل كرد و بجبانه (محل) برد و در آنجا رخت هم بآنها داد. او غالباً بآنها سركشي ميكرد تا خداوند بلا را دفع نمود.
ابو خيثمه گفت: شفاء دختر عبد اللّه گروهي از جوانان را ديد كه آهسته
ص: 99
ميرفتند و آهسته سخن ميگفتند پرسيد اينها كيستند؟ گفتند زاهد و عابد و ناسك هستند. او گفت: بخدا سوگند عمر اگر سخن ميگفت همه سخن او را ميشنيدند و اگر راه ميرفت تند گام بود و اگر ميزد ضربه او دردناك بود و با اين صفات بخدا او از روي حق و حقيقت زاهد و پرهيزگار بود (نه اين گروه ريائي).
حسن گفت: عمر براي مردم خطبه نمود در حاليكه جامه او دوازده وصله داشت كه يك وصله آن پوست بود (غير متجانس با جامه) ابو عثمان نهدي گويد:
من عمر را در حال سنگاندازي (مراسم حج) ديدم كه يك جامه مرقع داشت يك وصله آن پاره انبان بود.
علي گويد: عمر را در حال طواف كعبه ديدم كه يك رداي مرقع داشت، بيست و يك وصله بدان بسته يك پاره آن پوست بود، حسن گويد: عمر كه يك آيه قرآن ميخواند در حال اغما مانند بيمار ميافتاد كه براي عيادت او ميرفتند.
گفته شده: او از يك قاري شنيده بود كه «و الطور» ميخواند. تا باينجا رسيد: «إِنَّ عَذابَ رَبِّكَ لَواقِعٌ ما لَهُ مِنْ دافِعٍ» عذاب خداوند نازل است. هرگز دفع نخواهد شد عمر از شنيدن اين آيه افتاد كه او را حمل كرده بخانه بردند و مدت يك ماه بيمار شد.
شعبي گويد: عمر در بازار ميگشت و قرآن ميخواند و در كارهاي مردم داوري ميكرد و دعاوي متخاصمين را فيصله ميداد.
موسي بن عقبه گويد: جماعتي نزد عمر رفته گفتند: بر عده عيال ما افزوده و موارد روزي و كفاف كم شده. بر عطا و جيره ما بيفزا. عمر گفت: شما چنين كردهايد. زنهاي متعدد گرفته و بر عده كنيز و غلام افزودهايد آن هم از مال خدا عز و جل. اي كاش من و شما در يك كشتي ميبوديم كه دستخوش امواج شده بشرق و غرب كشيده ميشد (سرگردان ميبوديم). مردم از اين عاجز نميباشند كه امور
ص: 100
خود را بمردي از ميان خود بسپارند كه اگر راست رفت از او پيروي كنند و اگر منحرف شد او را بكشند. طلحه بعمر گفت: چه باكي داري از اينكه بگويي اگر كج رفت او را عزل كنند (نگوئي بكشند) عمر گفت: نه. كشتن آن زمامدار (گمراه) بهترين كيفر است تا جانشينان او عبرت بگيرند. از مرد قريش بپرهيزيد (اگر يك مرد قريشي بخلافت برسد) كه او هميشه از خود راضي باشد. هنگام خشم بجاي تاثر و غضب بخندد و هر چه هست زير و رو بربايد (تجاوز كند) مجالد گفت: نام مردي نزد عمر برده شد همه گفتند او فاضل و پرهيزگار است. شرخواه و فتنه پسند نميباشد. عمر پرسيد آيا او دچار فتنه شده كه از آن فتنه بسلامت بيرون رود؟
صالح بن كيسان گويد: مغيرة بن شعبه گفت: چون عمر را بخاك سپرديم من نزد علي رفتم ميل داشتم درباره عمر سخني از او بشنوم. علي از بازديد گور عمر فراغت يافته بود. سر و ريش خود را از خاك و غبار پاك ميكرد. سپس غسل كرد (غسل ميت) يك جامه بر تن گرفت. او شك نداشت كه كار (خلافت) باو خواهد رسيد. علي گفت: خداوند فرزند خطاب را بيامرزاد. دختر ابو حنتمه (مقصود مادر عمر) راست گفت. او با خير دنيا رفت و از شر آن آسوده شد. بخدا سوگند. او چنين نگفته ولي از قول او اين گفته ساخته شده.
عاتكه دختر زيد بن عمرو درباره عمر چنين گفت
و فجعني فيروز لادر درهبابيض تال للكتاب منيب
رؤف علي الادني غليظ علي العدااخي ثقة في النائبات مجيب
متي ما يقل لا يكذب القول فعلهسريع الي الخيرات غير قطوب يعني: فيروز كه خير نبيند و رستگار نشود مرا عزادار كرده بمرك يك پرهيزگار و سفيد رو كه نزد خدا برگشته، او نسبت بنزديكان رؤف و مهربان و
ص: 101
نسبت بدشمنان سختگير و خشن بوده مورد اعتماد و در مصائب و شدايد يار و مدد كار است. اگر ميگفت راست ميگفت و هرگز در فعل و قول او دروغ نبود. او نسبت بنكوكاري و عمل خير هميشه شتاب ميكرد و هرگز ترشروئي نمينمود.
باز هم از اوست:
عين جودي بعبرة و نحيبلا تملي علي الامام النجيب
فجعتني المنون بالفارس المعلميوم الهياج و التلبيب
عصمة الناس و المعين علي الدهرو غيث المنتاب و المحروب.
قل لاهل الثراء و البؤس موتواقد سقته المنون كاس شعوب اي چشم با زاري گريه كن بر امام نجيب و هرگز خسته مباش. مرگ او مرا ماتمزده كرده. مرگ سوار دلير كه در كارزار داراي علامت است اشتهار داشت.
او پناه مردم بود. او حامي مردم از سختي روزگار و او باران و نعمت رهگذران و پناهندگان بود.
بثروتمندان و تهي دستان بگو. بميرند كه او جام مرگ كشنده را نوشيد.
(در صحت اين اشعار شك داريم كه بيشتر بسبك قرن دوم شباهت دارد).
ابن مسيب گويد: عمر بسفر حج رفت چون بمحل ضجنان رسيد گفت.
«لا اله الا اللّه العظيم المعطي ما شاء» جز خداي بزرگ خداي ديگري نيست. او دهنده هر چيزي كه خواسته اوست. من ساربان شترهاي خطاب (پدر او) در اين وادي بودم. يك روپوش پشمين خشن و سنگين داشتم. او (خطاب) سختگير بود. مرا در كار خسته ميكرد و اگر كوتاهي ميكردم مرا سخت ميزد. اكنون من چنين هستم كه ميان من و خدا شخص ديگري نيست (كه آزارم دهد كنايه از اينكه او داراي قدرت و عظمت شده كه كسي جز خدا بر او تسلط ندارد). سپس باين شعر تمثل و استشهاد كرد:
ص: 102 لا شيء فيما تري تبقي بشاشتهيبقي الإله و يودي المال و الولد
لم تغن عن هرمز يوماً خزائنهو الخلد قد حاولت عادا فمحا خلدوا
و لا سليمان اذ تجري الرياح بهو الانس و الجن فيما بينها برد
اين الملوك التي كانت نوافلهامن كل ادب اليها راكب يفد
حوضاً هنا لك موروداً بلا كذبو بد من ورده يوماً كما ورودا يعني هيچ چيز بحال خوشي و بشاشت نميماند. خداوند ميماند و مال و فرزند نابود ميشود.
گنجهاي هرمز نتوانست او را از مرگ نجات دهد. (براي او سودي نداشت) قوم عاد هم خواستند جاويد بمانند و نتوانستند. همچنين سليمان كه باد براي او تسخير شده او را حمل ميكرد كه انس و جان مانند تگرگ دستخوش آن باد بود (تحت اراده او بود). كجا رفتند پادشاهاني كه هدايا و باجهاي آنها از هر طرف با هر سواري وارد ميشد؟ در آنجا حوضي هست كه نوشيدن آب آن دروغ نيست.
بايد آب آن حوض را مانند سايرين بنوشيم.
اسلم گفت: هند دختر عتبه از عمر وام خواست كه چهار هزار از بيت المال باو داد كه تجارت كند و پرداخت آن وام را هم تضمين كرد. او آن مال را گرفت و بديار كلب رفت. در آنجا مشغول داد و ستد شد. در آن هنگام شنيد كه ابو سفيان و معاويه فرزندش نزد عمر رفتهاند. در آن زمان ابو سفيان هند (مادر معاويه) را طلاق داده بود. او هم از كار خود دست كشيد و نزد عمر رفت. معاويه باو گفت: اي مادر چه شده كه تو هم آمدي؟
گفت. ميخواستم ترا ببينم اي فرزند. بدانكه او عمر است (سختگير و هوشيار) او فقط براي خداوند كار ميكند. پدر تو هم نزد تو آمده من ترسيدم كه تو هر چه داري باو بدهي اگر چه سزاوار است ولي مردم نميدانند مالي را كه بپدر
ص: 103
خود ميدهي از كجا گردآوردي. آنگاه مردم ترا سرزنش ميكنند و عمر آگاه ميشود و بر تو سخت ميگيرد و مؤاخذه و تعقيب ميكند: تو از مردم و عمر بپرهيز معاويه پند او را پذيرفت فقط صد دينار بابو سفيان داد. ببرادر خود هم همين مبلغ را داد. آنگاه بمادر و پدر خود رخت و مركب داد و آنها را روانه كرد. عمر هم بر هند خشم گرفت (كه او آن تجمل و ثروت را از كجا آورده) ابو سفيان بعمر گفت:
غضب مكن او اين مال را از فرزند خود معاويه بدست آورده كه او هم مانند ما از عطاء معاويه بهرهمند شده. همه برگشتند. ابو سفيان از هند پرسيد آيا در بازرگاني خود سودي بردي گفت: خدا داند. من كالاي خود را بشهر مدينه ميبرم تا پايان كار چه باشد. چون بمدينه رسيد و كالاي خود را فروخت ادعا كرد كه دچار زيان و خسران شده. عمر گفت: اگر آن وام از مال من بود از آن صرف نظر ميكردم ولي مال مسلمين است. من يقين دارم كه اين ادعا با مشورت ابو سفيان انجام گرفته (كه او گفته بگو ضرر كردم). عمر ابو سفيان را خواست و حبس كرد تا هند وام خود را پرداخت. آنگاه عمر از ابو سفيان پرسيد: معاويه چه مبلغي بتو داد؟
گفت صد دينار.
ابن عباس گويد: هنگامي كه عمر و ياران او سرگرم بحث در شعر بودند يكي از آنها گفت: فلان مرد در شعر تواناتر و بهتر است. ديگري گفت: نه فلاني بهتر است.
من هم رسيدم (ابن عباس) عمر گفت: كسي كه ميداند بهترين شعراء كدام است آمده (از او بپرسيد) ابن عباس گويد: من گفتم: زهير بن ابي سلمي. عمر گفت: از شعرا و براي ما بخوان كه دليل گفته تو باشد. من گفتم: زهير مردمي را از غطفان (قبيله) مدح كرده چنين گفت:
لو كان يقعد فوق الشمس من كرمقوم باولهم او مجد هم قعدوا
قوم أبوهم سنان حين ننسبهمطابوا و طاب من الأولاد ما ولدوا
ص: 104 انس اذا أمنوا جن اذا فزعوامرزءون بهاليل اذا حشدوا
محسدون علي ما كان من نعملا ينزع اللّه منهم ما له حسدوا يعني اگر قومي با داشتن شخص اول و بزرگواري (پدر و جد) يا مجد و كرمي مانند كرم آنها سزاوار اين باشند كه بر آفتاب قرار بگيرند (از حيث رفعت و جاه) آنها (قوم ممدوح) بر آفتاب قرار ميگرفتند (كه امكان ندارد و اگر داشته باشد آنها اولي هستند). اين قوم وقتي منتسب ميشوند پدر آنها سنان است. پدران آنها پاك و خوب بودند و هر چه پدران آنها فرزند آوردند مانند آنها پاكسرشت بود. آنها انسان هستند هنگام امن و آسايش. اجنه هستند هنگام كارزار يا فزع و هيجان بزرگوار و شريف هستند در اجتماع. بسبب نعمتي كه دارند حسد بآنها برده ميشود. خداوند آن نعمت را كه موجب رشك ديگران است از آنها سلب نكند عمر گفت. بخدا نيك سروده. من قومي را نميشناسم كه شايسته اين مدح باشند جز اين گروه از بني هاشم و آن بسبب فضيلت پيغمبر و خويشي آن بزرگوار است. من (ابن عباس) گفتم: اي امير المؤمنين همواره موفق باشي چنانكه هستي. عمر گفت: اي فرزند عباس آيا ميداني چه باعث شده كه قوم تو بعد از پيغمبر محروم شوند (از خلافت). ابن عباس گويد: من نخواستم جواب بدهم ولي گفتم: اگر من ندانم امير المؤمنين ميداند و مرا آگاه ميكند. عمر گفت: مردم اكراه داشتند كه دو مرتبت را در شما منحصر بدارند يكي نبوت و ديگري خلافت مبادا بر ملت خود بباليد و سرگران شويد. قريش خلافت را براي خود برگزيد (كه شما نبوت را داريد). قريش هم در اين كار رستگار شد.
من گفتم: اي امير المؤمنين آيا اذن ميدهي كه من بگويم بشرط اينكه خشمگين نشوي اجازه بده تا بگويم. گفت: بگو. گفتم اما اينكه ميگوئي قريش اين كار را پسنديد و براي خود برگزيد و موفق گرديد مردود است. زيرا اگر قريش آنچه را كه خداوند
ص: 105
براي وي اختيار كرده قبول ميكرد اين كار بصواب نزديكتر و بهتر ميبود و قريش در اين امر (خلافت) مردود و محسود نميبود. و اما اينكه ميگوئي قريش نخواست دو مرتبت نبوت و خلافت را براي شما جمع كند. بدان كه خداوند چنين قومي را كه اكراه دارند بد دانسته كه فرموده «ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كَرِهُوا ما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأَحْبَطَ أَعْمالَهُمْ» آن است كه آنها آنچه را كه خداوند نازل كرده اكراه داشتند. خدا هم كارهاي آنها را تباه كرد. عمر گفت: هيهات اي فرزند عباس من درباره تو چيزهائي شنيده بودم كه منزلت ترا نزد من زايل ميكند و من نميخواهم آن چيزها (و گفتهها) برقرار باشد (صدق يابد). ابن عباس گويد: پرسيدم، اي امير المؤمنين آن چيزها چه باشد؟ اگر حق باشد كه نبايد مقام من نزد تو متزلزل شود و اگر باطل باشد كه البته مانند من كسي ميتواند از خود دفاع كرده باطل را نفي كند.
عمر گفت: من شنيدهام كه تو ميگفتي خلافت را بسبب رشك و ستم از ما سلب كردهاند. من گفتم: اي امير المؤمنين اما اينكه گفته شده از روي ستم بوده كه براي دانا و نادان واضح و نمايان شده (كه ستم بوده) و اما اينكه ميگوئي من گفتهام از روي حسد بوده (منع خلافت از خاندان ما) بدان كه آدم جد ما حسد برد و ما فرزندان آدم (بالطبع) حسود هستيم. عمر گفت: هيهات هيهات (دور باد). بخدا سوگند دلهاي شما اي بني هاشم پر از رشك و كينه و بدبيني و بدخواهي است كه هرگز زايل نخواهد شد.
من گفتم: اي امير المؤمنين مهلت بده. تا بگويم. هرگز قلوب مردمي را كه خداوند آنها را از پليدي و زشتي منزه و پاك كرده آن هم چه پاك كردني (آيه قرآن) زشت و پليد و بدخواه و حسود مخوان زيرا قلب پيغمبر خدا از نوع قلوب بني هاشم است. عمر گفت دور شو اي فرزند عباس. من هم گفتم دور ميشوم و برخاستم كه بروم. او از من شرمنده
ص: 106
شد و گفت: جاي خود را بگير (همين جا باش) بخدا سوگند من حق ترا خوب ميشناسم و خوب نگاه ميدارم و هر چه تو دوست داري من دوست دارم. گفتم! اي امير المؤمنين من نسبت بتو حق دارم و نسبت بهر فردي از مسلمين هم همين حق را دارم (خويش پيغمبر) هر كه اين حق را حفظ و ادا كند كار نيك كرده و هر كه اين حق را پامال كند بخت خود را لگد كوب كرده است. سپس ابن عباس برخاست و رفت.
ص: 107
بيان داستان شوري
عمر بن ميمون اودي گويد! چون عمر بن الخطاب مجروح شد باو گفتند. اي امير المؤمنين بهتر اين است كه جانشين براي خود معين و معلوم كني. گفت: چه كسي را من انتخاب كنم؟ اگر ابو عبيده زنده بود او را بخلافت منصوب ميكردم آنگاه بخداي خود اگر درباره او بپرسد خواهم گفت: من از پيغمبر تو شنيدهام كه فرمود «اين مرد امين اين امت است» اگر سالم مولاي ابو حذيفه زنده بود او را جانشين خود ميكردم و بخداي خود اگر از من بپرسيد ميگفتم: «من از پيغمبر تو شنيدهام كه فرمود سالم خداوند را بسيار دوست دارد» مردي بعمر گفت: ميخواهي ترا بيك خليفه شايسته هدايت كنم؟ او عبد اللّه بن عمر است (فرزند خود عمر) عمر گفت: خدا ترا بكشد.
بخدا تو در اين پيشنهاد خدا را در نظر نگرفتي. من چگونه كسي را جانشين خود كنم كه از طلاق دادن زن خود عاجز باشد. من بكارهاي شما حاجت ندارم من كارهاي شما (خلافت) را نخواستم و دوست نداشتم چگونه اين كارها را بيكي از افراد خاندان خود بسپارم. اگر اين كار (خلافت) خوب باشد كه ما از آن بهرهمند شديم و اگر بد باشد كه ما از آن رو برگردانيديم. خانواده عمر بهمين بايد اكتفا كنند كه يكي از آنها دچار حساب شود و از او درباره امت محمد بازجوئي و بازخواست بكنند. هان من بخود سخت گرفته و خانواده خود را محروم نمودهام. اگر من نجات
ص: 108
يافتم كه خوشنودم از اينكه نه كيفر بمن برسد و نه مزد و اجر و اگر چنين سر بسر باشد من نيكبخت و سعادتمند خواهم بود.
من خوب بايد فكر كنم. اگر من كسي را براي جانشيني معين كنم كه قبل از من كسي كه از من بهتر بود (ابو بكر) چنين كرد (خليفه برگزيد) و اگر خود نكنم كه قبل از من كسي كه از من بهتر بود (پيغمبر) معين و معلوم نكرد. خداوند هم دين خود را نابود نخواهد كرد. مجتمعين از آنجا خارج شدند و رفتند و باز برگشتند و گفتند: اي امير المؤمنين چه خوب است كه تو ولي عهد معين كني (خليفه با عهد و فرمان) عمر گفت: من بعد از رفتن شما خوب فكر كردم كه مردي را براي خلافت شما معين كنم كه از همه شما شايستهتر باشد و شما را بحق هدايت و حق را رعايت كند و او اين است. سپس بعلي اشاره كرد.
چون خواستم تصميم بگيرم دچار اغما شدم در عالم خلسه ديدم كه مردي بباغي كه خود آنرا غرس كرده و آراسته بود داخل شد هر ميوه كه خود پرورده و رسيده بود ميچيد و در دامن خويش مينهاد دانستم كه خداوند خود كار خويش را انجام ميدهد (ميكارد و ميچيند و ميدهد و ميبرد) خدا هم عمر را وفات ميبخشد. من نخواستم بار خلافت را در دو حال حيات و ممات بكشم و مسئول باشم شما از اين گروه كه پيغمبر گواهي داد اهل بهشت هستند مردي را براي خود اختيار كنيد. آنها هم علي و عثمان و عبد الرحمن و سعد و زبير بن عوام و طلحه بن عبيد اللّه هستند. يكي از آنها را براي خلافت خود انتخاب كنيد.
اگر اين گروه يك امير براي شما برگزيدند شما او را ياري و نگهداري كنيد «ان استأمن احداً منكم فليؤد اليه امانته» اگر يكي از شما امين و استوار شناخته شود آن شخص امين بايد امانت خود را رعايت و ادا كند. آنها همه خارج شدند. عباس بعلي گفت: تو دوباره با آنها داخل مشو. علي گفت؟ من نميخواهم با آنها مخالفت كنم.
ص: 109
عباس (عم پيغمبر و علي) گفت: اگر پند مرا نپذيري بدخواهي ديد. روز بعد بامدادان عمر اين جماعت را علي و عثمان و سعد و عبد الرحمن و زبير را نزد خود خواند و گفت: من فكر كردم ديدم شما بزرگان و پيشوايان مردم هستيد اين كار منحصر بشما ميباشد. پيغمبر هم در حاليكه از شما راضي بود زندگاني را بدرود گفت. من از مردم نسبت بشما تا راست رو باشيد بيمناك نميباشم ولي از اين بيم دارم كه ما بين شما اختلاف و كشمكش واقع شود برخيزيد و بخانه عايشه برويد آن هم با اجازه وي در آنجا بنشينيد و از ميان خود مردي (براي خلافت) انتخاب كنيد. آنگاه عمر سر خود را فرود آورد زيرا خون از موضع زخم جاري شد. آنها رفتند و نشستند و مشورت و بحث كردند تا هياهوي آنها برخاست. عبد اللّه بن عمر گفت: سبحان اللّه هنوز امير المؤمنين نمرده است. عمر شنيد و بهوش آمد. گفت: بگذريد از اين (هياهو و اختلاف). اگر من مردم در مدت سه روز با هم مشورت كنيد روز چهارم نرسيده بايد امير خود را اختيار كنيد. نماز جماعت را بعنوان امام صهيب انجام دهد عبد اللّه- بن عمر براي مشورت حاضر شود بشرط اينكه برگزيده نشود و در اين كار نصيب نداشته باشد. طلحه هم در شوري شركت كند (در سفر بود) او را احضار كنيد و اگر سه روز گذشت و او حاضر نشده باشد بدون حضور طلحه كار خود را انجام دهيد. سعد بن ابي وقاص گفت: من او را حاضر ميكنم. بخواست خداوند او مخالفت نخواهد كرد. عمر گفت بخواست خداوند اميدوارم كه او مخالفت نكند من گمان ميكنم كسي جز يكي از اين دو مرد علي و عثمان بخلافت انتخاب نشود.
اگر عثمان بخلافت برسد كه او مرد آرام و سهل انگار است و اگر علي خليفه شود كه مردي شوخ ميباشد ولي او احق و اولي باين است كه مردم را براه راست و سوي حق هدايت كند. اگر سعد را انتخاب كنيد كه او اهل است و اگر نه امير و خليفه از فكر و عقل او مدد بگيرد من هم او را براي سستي يا خيانت و تبه كاري عزل
ص: 110
نكردهام. عبد الرحمن بن عوف هم داراي راي و خرد است و او نيك مرد خردمند است.
او رستگار و مؤيد است خداوند هم حافظ اوست. از او بشنويد و بپذيريد و اطاعت كنيد. آنگاه بابو طلحه انصاري گفت: اي ابا طلحه خداوند اسلام را بياري شما بسي گرامي داشته. پنجاه مرد از انصار اختيار كن كه آنها در انتخاب يك مرد از انصار بكوشند. سپس بمقداد بن اسود گفت: چون مرا بگور خود بسپاريد تو اين جماعت (شوري) را در يك محل جمع كن تا يكي از ميان خود را انتخاب كنند. بصهيب هم گفت: تو نماز را بعنوان پيشوا تا سه روز بخوان. سپس آن جماعت را در يك خانه جمع كن و خود بر سر آنها بايست اگر پنج نفر متفق شدند و يكي از آنها مخالفت كرد تو سر مخالف را با شمشير بشكاف و اگر چهار مرد متفق و دو مرد مخالفت كنند تو سر آن دو مرد را بزن. و اگر سه مرد راي بدهند و سه مرد ديگر مخالفت كنند عبد اللّه بن عمر را حكم ما بين آنها نمائيد (با راي او يك راي اضافه و اكثريت حاصل ميشود) و اگر حكم عبد الله بن عمر را نپذيرند شما با دسته كه عبد الرحمن عوف ميان آنها باشد همراه باشيد و دسته مخالف را بكشيد چنانچه از متابعت و موافقت با اجتماع مردم خودداري كنند كشته شوند. آنها (هيئت شوري) خارج شدند. علي بگروهي از بني هاشم كه با او همراه بودند گفت: اگر اطاعت اين قوم محرز و مسلم شود (بني هاشم) هرگز باين كار (خلافت) نخواهد رسيد. عباس كه عم او بود رسيد و باو (علي) گفت: تو از ما جدا شدي و برگشتي؟ علي پرسيد از كجا دانستي؟ عباس گفت: عثمان را قرين من كردند (بجاي من براي شوري برگزيدند) علي گفت: چنين هم دستور دادند كه از اكثريت متابعت شود بنابر اين اگر دو مرد راي بيكي بدهند و دو مرد ديگر هم چنين كنند دستور داده شده كه با دسته كه عبد الرحمن ميان آنها باشد موافقت و متابعت بعمل آيد بايد دانست سعد هرگز از پسر عم خود (عثمان) منصرف نميشود. عبد الرحمن هم داماد عثمان است پس آنها هرگز اختلاف نخواهند داشت و مسلما عثمان را
ص: 111
انتخاب خواهند كرد و دو مردي كه بمن راي ميدهند راي آنها نفع نخواهد داشت (با تساوي آراء) زيرا حتما بايد راي دسته كه عبد الرحمن ميان آنها باشد بكار برده شود (مسلما عثمان كه مورد علاقه آنهاست برگزيده ميشود). عباس گفت:
من هر قدر ترا بلند ميكنم تو دوباره فرود آمده نزد من برميگردي. (پيش ميبرم و تو عقب ميروي) من هنگام وفات پيغمبر بتو گفته بودم كه از پيغمبر بپرس اين كار (خلافت) بكه بايد سپرده شود تو خودداري كردي. بعد از وفات پيغمبر هم گفتم تو خود شتاب كن (و دنبال اين كار برو) باز هم كوتاهي كردي. هنگامي كه عمر نام ترا براي همكاري شوري برد گفتم. بپرهيز و شركت مكن باز هم تو نپذيرفتي. از من اين يك پند را بپذير. هر چه آن هيئت بگويند تو قبول مكن مگر اينكه ترا بخلافت نصب كنند. از اين گروه (شوري) بپرهيز كه آنها اين كار را از ما (بني هاشم) دور خواهند كرد تا آنكه بدست ديگري غير از ما سپرده شود. بخدا سوگند اين كار بدست كساني خواهد افتاد كه خير و سود نخواهند داشت. علي گفت: اگر عثمان بخلافت برسد من كارهاي او را يادآوري (تعديل) خواهم كرد. اگر او بميرد اين كار (خلافت) ما بين آنها دست بدست خواهد گشت و اگر چنين كنند (از ما بگيرند) خواهي ديد كه من چنين باشم كه آنها را بستوه خواهم آورد و آنها از من بد خواهند ديد.
سپس اين دو بيت را بطور مثل انشاد كرد:
حلفت برب الراقصات عشيةغدون خفافا فابتدرن المحصبا
ليختليين رهط ابن يعمر فارسانجيعاً بنو الشداخ وردا مصلبا يعني: سوگند بخداوند اشتر اينكه سبكبار شبانه سوي محصب (محل) شتاب ميكنند. بنو شداخ (طايفه) گروه ابن يعمر (طايفه) را سواره وارد خون منعقد خواهد كرد (بواقعه خونين دچار خواهند كرد). سپس نگاه كرد ديد ابو طلحه را ديد.
آگاه شدن او را بر آن گفتگو اكراه داشت ولي ابو طلحه ملتفت شده گفت: هرگز
ص: 112
اي ابا الحسن تو بيمناك نخواهي بود.
چون عمر درگذشت جنازه او را بيرون بردند. صهيب هم بر او نماز گذاشت چون عمر بخاك سپرده شد مقداد هيئت شوري را در خانه مسور بن مخرمه جمع نمود.
گفته شده در بيت المال جمع شدند و باز گفته شده در خانه عايشه بود آن هم با اجازه خود عايشه. طلحه هم هنوز نرسيده بود (در سفر بود) دستور داده شد كه نگهبان آنها ابو طلحه باشد. عمرو بن عاص و مغيرة بن شعبه هم هر دو رسيدند و دم در نشستند، سعد آن دو مرد را سنگسار و از دم در دور كرد و گفت: ميخواهيد بگوييد ما هم در هيئت شوري حضور و شركت داشتيم؟ اعضاء هيئت در گفتگوي خود مشاجره كردند و بسيار سخن گفتند و هر يكي خلافت را در خور خود دانستند.
ابو طلحه گفت: من چنين ميپنداشتم كه اگر بيكي از شما خلافت را پيشنهاد و تكليف كنند از قبول آن خودداري و آنرا رد كند چگونه باين كار اصرار داريد؟
هرگز طمع مكنيد بخداوندي كه جان عمر را گرفت من بيشتر از سه روز صبر نخواهم كرد. ميروم و منتظر پايان شوري ميشوم كه مدت سه روز را عمر مقرر كرده. (و بعد فرمان او را كه قتل مخالفين باشد اجرا خواهم كرد) عبد الرحمن گفت: كدام يك از شما خود را از طمع خلافت مجرد و آنرا بكسي كه افضل از اوست واگذار كند؟ هيچ يك باو پاسخ ندادند. گفت من خود را از خلافت خلع و از طمع آن دور ميكنم. عثمان گفت من نخستين كسي هستم كه بكناره گيري تو خشنود شده همه گفتند ما نيز راضي هستيم ولي علي ساكت بود. گفت (عبد الرحمن) اي ابا الحسن تو چه عقيده داري؟ علي گفت بمن عهد و اطمينان بده كه تو حق را ترجيح بدهي و بهواي نفس عمل نكني و خويش خود را مقدم و برتر نداري و از اخلاص نسبت بملت سر نپيچي. گفت: (عبد الرحمن) با من عهد و ميثاق كنيد كه ضد مخالف و منحرف باشيم (كه باطل را بجاي حق اختيار كند) و هر كه را من انتخاب كنم بپذيريد و من هم با خدا
ص: 113
عهد كنم كه خويشان خود را باين كار اختصاص ندهم و نسبت بمسلمين خيانت نكنم آنها هم از او عهد و ميثاق گرفتند و باو عهد و ميثاق دادند (قسم متقابل) سپس بعلي رو كرد و گفت:
تو ميگوئي من از آنهايي كه اينجا حاضر شدهاند احق و اولي هستم؟ آيا اگر خلافت بتو واگذار نشود و از اين جماعت خارج شوي چه شخصي را بعد از خود احق و اولي ميداني؟
تو ميگوئي من در اين كار بسبب خويشي (پيغمبر) و سابقه (اسلام) و تاثير خوب در پيشرفت دين اولي هستم. خود را از اين كار دور نميداني ولي آيا اگر بتو واگذار نشود چه شخصي را بعد از تو احق و اولي ميداني؟ گفت (علي) عثمان آنگاه با عثمان خلوت و گفتگو كرد (مقصود عبد الرحمن با عثمان خلوت كرد) گفت (بعثمان) تو ميگوئي من شيخ و سالار بني عبد مناف و داماد و پسر عم پيغمبر هستم، داراي فضل و سابقه خوب در اسلام ميباشم ولي آيا اگر اين كار بتو واگذار نشود چه شخصي را شايستهتر ميداني عثمان گفت: علي- بعد از آن باز بپس خلوت كرد و بمانند سخني كه با علي و عثمان جاري شده گفتگو كرد و زبير گفت: عثمان.
سپس با سعد گفتگو كرد و پرسيد چه شخصي را در نظر داري گفت: عثمان.
علي هم سعد را ديد و گفت: «اتقوا اللّه الذي تساءلون به و الارحام» من ترا سوگند ميدهم بخويشي فرزندانم نسبت برسول اكرم (حسن و حسين) و بخويشي عم من حمزه كه تو با عبد الرحمن همراه مباش و او را در انتخاب عثمان ضد من ياري مكن ترجمه آيه مذكور اين است: از خداوندي كه باو سوگند و درباره او گفتگو ميكنيد بپرهيزيد همچنين خويشان (خويشان پيغمبر كه حسن و حسين و حمزه و خود علي باشند). عبد الرحمن هم در چند شب كه مهلت داشت در شهر مدينه گردش و با ياران پيغمبر مشورت و گفتگو ميكرد كه چه شخصي را انتخاب كند. همچنين امراء و سالاران و اشراف و بزرگان سپاه را ميديد و ميپرسيد تا آنكه وعده انجام كار رسيد و شب آخر هم در شرف پايان بود پاسي از شب گذشته بخانه مسور بن مخزمة
ص: 114
(محل شوري) رفت و او را از خواب بيدار كرد و گفت: من امشب چندان نخوابيدهام برو زبير و سعد را نزد من بخوان. او هم رفت و هر دو را احضار كرد. او نخست بزبير خطاب كرده گفت: تو با بني عبد مناف (قوم او) از اين كار صرف نظر كنيد. زبير گفت.
من حق و بهره خود را بعلي واگذار ميكنم. بسعد هم گفت: تو هم حق و بهره خود را به من واگذار كن. سعد گفت. اگر تو خود را نامزد خلافت كني چنين ميكنم و اگر بخواهي عثمان را انتخاب كني من علي را بهتر ميدانم. اي مرد (خطاب بعبد الرحمن) تو با خود بيعت و ما را آسوده و سربلند كن. من شخص خود را (از خلافت خلع كردهام بشرط اينكه من خودم بديگري (كه بهتر باشد) راي بدهم اگر چنين نكنم من خلافت را براي خود اختيار نخواهم كرد. من يك چمن سبز و خرم ديدم كه گياه آن بسيار بود ناگاه شتر نري ديدم كه مانند تير از من گذشت و بهيچ چيز توجه و اعتنا نكرد تا آنكه بخوبي در آن چمن چريد و رفت بعد از او شتري آمد چريد و رفت بعد يك فحل (نر نجيب) رسيد و چريد در حاليكه مهار خود را در زمين ميكشيد، بچپ و راست هم نگاه ميكرد (نگران بود) او هم بدنبال آن دو رفت بعد از آنها شتر چهارم رسيد در آن مرتع خرم چريد من بخدا سوگند آن شتر چهارم نخواهم بود زيرا هيچ كس نميتواند بعد از پيغمبر جاي ابو بكر را بگيرد. همچنين عمر و هيچ كس نخواهد توانست كه مردم را خشنود و آرام كند. (در عالم خيال اين مثل را آورد). عبد الرحمن بعد از آن مسور را فرستاد كه علي را دعوت كند. علي رسيد و با او خلوت و مدتي گفتگو نمود. علي شك نداشت كه اين كار باو سپرده خواهد شد. بعد از آن برخاست و رفت سپس عثمان را خواند و مدتي با هم خلوت و نجوي كردند. مذاكره آنها بطول كشيد تا بامداد دميد و هر دو از يك ديگر جدا شدند.
عمر بن ميمون گويد: عبد اللّه بن عمر بمن گفت كيست كه ترا از گفتگوي علي و عبد الرحمن آگاه كرده است (كه در چه موضوعي بوده). هر كه بتو خبر داد
ص: 115
خود اطلاع نداشت زيرا خداوند چنين مقدر كرده كه اين كار بعثمان واگذار شود.
چون نماز صبح را بجا آوردند مردم را جمع كرد و مهاجرين و كساني را كه در اسلام سابقه داشتند در آن اجتماع دعوت نمود بحديكه مسجد پر از جمعيت و ازدحام شد سپس گفت: ايها الناس مردم چنين تصميم و اجماع نموده كه اهالي شهرستانها بشهرهاي خود برگردند. شما بمن بگوييد كه درباره آنها چه بايد كرد؟ (آيا بروند يا بمانند) راي بدهيد كه من با شما مشورت ميكنم. عمار گفت: اگر بخواهي ميان مسلمين اختلافي واقع نشود با علي بيعت كن.
مقداد بن اسود گفت: عمار راست ميگويد اگر تو با علي بيعت كني ما همه ميشنويم و اطاعت ميكنيم. ابن سرح گفت: اگر بخواهي ميان قريش اختلاف رخ ندهد با عثمان بيعت كن.
عبد اللّه بن ربيعه گفت: راست ميگويد اگر تو با عثمان بيعت كني ما همه ميگوييم شنيديم و اطاعت كرديم.
ابن ابي سرح تبسم نمود. (خرسند شد). عمار گفت: تو از كي نصيحت (و ارشاد) مسلمين را بر عهده گرفتي؟ آنگاه بني هاشم و بني اميه سخن گفتند. عمار گفت:
ايها الناس خداوند ما را با بعثت پيغمبر و دين خود گرامي داشته چگونه اين كار را از خاندان پيغمبر خود سلب و بديگران واگذار ميكنيد؟
يكي از افراد قبيله بني مخزوم گفت: تو از حد خود تجاوز كردي اي فرزند سميه تو چه هستي كه در امارت قريش مداخله و براي آنها از خود آنها امير معين ميكني؟
سعد بن ابي وقاص گفت: اي عبد الرحمن زودتر كار را خاتمه بده تا مردم نشورند و دچار فتنه نشوند. عبد الرحمن گفت: من فكر كردم و مشورت نمودم.
ص: 116
اي مردم براي فتنه رخنه ايجاد مكنيد. سپس علي را دعوت كرد و گفت: با الزام عهد و ميثاق خداوند بر تو لازم است كه بكتاب خداوند و سنت پيغمبر و سيره دو خليفه عمل و رفتار كني.
علي گفت: من اميدوارم كه با علم و اجتهاد و نهايت توانائي و طاقت خود عمل كنم. سپس عثمان را خواند و بمانند گفته سابق خود سخن گفت (كه بعلي گفته بود) عثمان گفت: آري چنين ميكنم. سر خود را بطرف سقف مسجد بلند كرد (مقصود عبد الرحمن) و در حاليكه دست عثمان در دست او بود گفت: خداوندا بشنو و گواه باش كه من آنچه را بر گردن گرفته بودم بگردن عثمان نهادم. آنگاه با عثمان بيعت كرد.
علي فرمود اين نخستين روزي نيست كه شما بر ما چيره شدهايد (و دشمني كرديد). «فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلي ما تَصِفُونَ» آيه قرآن. پس صبر شايسته و خوب بايد كرد و از خداوند بر آنچه جاري و مقرر كرديد ياري ميخواهيم. بخدا سوگند تو عثمان را خليفه نكردي مگر اينكه اميدوار بودي كه او اين خلافت را بعد از اين بتو برگرداند. ولي خداوند هر روز يك اراده و مشيت و شاني دارد.
عبد الرحمن گفت: اي علي بهانه بديگران مده (كه حجت بر تو اقامه شود و ملزم شوي مخالفت مكن). علي از آنجا خارج شد در حالي كه ميگفت:
«سيبلغ الكتاب اجله» آنچه در كتاب مقدر شده انجام خواهد گرفت. مقداد گفت:
اي عبد الرحمن تو او را (علي) كنار گذاشتي و حال آنكه او از كساني ميباشد كه با حق و عمل داوري ميكند و از دادگران است (دادرس دادگران). گفت: (عبد الرحمن) اي مقداد من براي حق مجاهده كرده و باجتهاد خود عمل كردم. گفت: (مقداد) اگر خدا را در نظر داشتي كه خداوند بتو اجري خواهد داد كه بنكوكاران داده ميشود.
ص: 117
سپس مقداد گفت: من مانند آنچه بر خاندان پيغمبر نازل شده (بليه و مصيبت) نديدهام. من از قريش تعجب ميكنم چگونه مردي را كنار گذاشتهاند كه من كسي را بهتر از او نميدانم و نميتوانم درباره كسي بگويم كه مانند كسي دادگر باشد و با حق و عدالت داوري ميكند. از علي داناتر و بهتر هم نيست بخدا سوگند من در اين كار ياراني كه بتوانند مساعدت كنند نخواهم داشت.
عبد الرحمن گفت: اي مقداد از خدا بترس زيرا من از بروز فتنه بر تو بيمناكم (كه تو كشته ميشوي). مردي (از عامه مردم) از مقداد پرسيد رحمت خدا شامل حال تو باد بگو تا بدانيم اين مرد كيست و آن خانداني كه وصف كردي كدام است؟
گفت: خاندان بني عبد المطلب و آن مرد علي بن ابي طالب است. علي گفت: مردم بقريش نگاه ميكنند و قريش هم بخود نگاه ميكند (كه يكي از ميان خود انتخاب كند). اگر بني هاشم بر شما امارت و خلافت كنند اين كار هرگز از دست آنها خارج نخواهد شد ولي اگر ديگران باين كار برسند همواره در حال تحول (و اختلاف) خواهد بود.
طلحه هم در همان روزي كه با عثمان بيعت شد رسيد. باو گفتند عثمان را برگزيدند. گفت: آيا تمام قريش از اين كار خشنود هستند؟ گفتند: آري.
او نزد عثمان رفت. عثمان باو گفت: تو بعقيده و اراده خود باش و اگر بخواهي (يا بگويي) من اين كار را از خود رد خواهم كرد. طلحه پرسيد:
آيا حاضر هستي كه خلافت را پس دهي؟ عثمان گفت: آري. طلحه پرسيد. آيا تمام مردم با تو بيعت كردند؟ گفت: آري. طلحة گفت: من هم قبول ميكنم. با اجماع مردم مخالفت نخواهم كرد سپس با او بيعت نمود. مغيرة بن شعبه بعبد الرحمن گفت:
اي ابا محمد. تو در بيعت عثمان راه صواب را رفتي. بعثمان هم گفت: اگر عبد الرحمن با ديگري غير از تو بيعت ميكرد هرگز تن نميداديم. عبد الرحمن گفت: دروغ
ص: 118
ميگوئي اي اعور (كور- يك چشم كور). اگر من با ديگري بيعت ميكردم (هر كه باشد) تو بيعت ميكردي و باز مانند همين گفته را ميگفتي. مسور هميشه اين نكته را بزبان ميآورد. من هيچكس نديدهام كه مانند عبد الرحمن بر قومي كه در يك كار مشورت ميكنند باين اندازه غالب و رستگار شده. (با فريب و زبر دستي). من ميگويم (مؤلف) مقصود از اين گفته كه عبد الرحمن داماد عثمان است اين است كه عبد الرحمن با ام كلثوم دختر عقبه بن ابي معيط كه خواهر عثمان از طرف مادر است ازدواج كرده بود. عقبه هم بعد از تولد عثمان با مادرش زناشوئي كرده بود. ابو جعفر (مقصود طبري) روايت ديگري در مسئله شوري نقل كرده كه راوي آن مسور بن مخزمه بوده و آن عبارت از واقعه قتل عمر است كه خبر تشكيل شوري بعد از آن ذكر شده كه شرح واقعه عمر گذشت آنچه را كه ما نقل كردهايم مانند روايت طبري ميباشد در تاريخ طبري چنين آمده: بعد از وفات عمر عبد الرحمن هيئت شوري را احضار و خطبه نمود و حضار را از اختلاف و ستيز نهي كرد. عثمان هم خطبه كرد و چنين گفت:
حمد و ستايش خداوندي را كه محمد را پيغمبر نمود و براي تبليغ رسالت خود فرستاد. وعده خود را نسبت برسول انجام داد و او را بر همه و در همه جا ياري و برتر از خويشان دور و نزديك فرمود. درود بر او و خداوند ما را از پيروان او كند كه بفرمانش هدايت شويم كه او براي ما نور است و ما بامر او قيام ميكنيم خصوصاً هنگامي كه دشمنان بستيز برخيزند خداوند بفضل خويش ما را پيشوا و باطاعت خود امير و فرمانده نمود، اين كار از ميان ما و از دست ما هرگز بيرون نخواهد رفت (كار خلافت) هيچكسي از ديگران بر ما چيره نخواهد شد و بر ما وارد و مزاحم نميباشد مگر كسانيكه از مقصد منحرف و از حق منصرف باشند. فرزند عوف (عبد الرحمن) اگر چنين باشد (كه حق از ما سلب شود) بهتر اين است كه ترك شود و اگر كسي از دعوت تو
ص: 119
سرپيچي كند يا فرمان نبرد بهتر اين است كه اين كار كنار باشد. من نخستين كسي هستم كه دعوت ترا اجابت ميكنم و من كسي هستم كه اين كار (خلافت) را براي شخص تو ميخواهم و من ضامن اجراء آن هستم و هر چه كردهام انجام ميدهم و از خداوند براي خود و شما (اعضاء شوري) مغفرت ميخواهم.
بعد از عثمان زبير آغاز سخن نموده گفت: اما بعد بدانيد كسي كه براي خدا و در راه خدا دعوت كند هرگز نادان نخواهد بود و هر كسي دعوت او را اجابت كند هرگز خوار و پشيمان نخواهد شد. خصوصاً هنگامي كه اختلاف عقايد و شور و ستيز بر پا و گردنها فراز شود. هر كه هم از آنچه من ميگويم سرپيچي كند حتماً گمراه خواهد شد و اگر دعوت مرا نپذيرد تيرهبخت و شقي خواهد شد. اگر حدود و اوامر و فرايض خداوند نبود من منحرف ميشدم و قاعده وضع ميكردم ولي بدانيد كه اگر رمه از صاحبان آن سوق داده شود باز بصاحب خود برميگردد. اين كار (خلافت) هميشه زنده ميماند و نخواهد مرد و بشخص شايسته و درخور آن خواهد رسيد. اگر ممكن بود مرگ مرا از تحمل بار امارت و قبول مسئوليت رها و آزاد كند و اگر مرا از اين كار و كشيدن بار امارت و ولايت ميسر شود من خود را از آن معصوم و مجرد ميكردم ولي خداوند اجابت دعوت و اطاعت امر را بر ما فرض نموده كه ما سنت را پيروي و بدان عمل كنيم تا با كوري و گمراهي هلاك نشويم. چون نميخواهم كه ما بگمراهي و تباهي جاهليت دچار شويم من دعوت ترا (اي عبد الرحمن) اجابت و هر چه مقرر ميكني قبول ميكنم و ترا بر اين كار ياري خواهم كرد هيچ قوه و نيروئي هم جز قوه خداوند نخواهد بود. من مغفرت و عفو خداوند را براي خدا و شما خواهانم.
بعد از او سعد رشته سخن را گرفت و گفت: پس از حمد و ستايش خداوند با بعثت محمد راهها هموار و روشن گرديد. هر نوع حقي كه بود نمايان و هر نحو باطلي كه بود زايل شد. اي گروه (شوري) بپرهيزيد از سخن زور و انجام درخواست
ص: 120
مردم مغرور. آرزوها و اميدهاي باطل قبل از شما باعث هلاك و زوال مردمي شده كه بمانند وضع و حال شما دچار شده بودند. خداوند هم آن مردم (تابع هواي نفس) را دشمن خود دانست و آنها را لعن و نفرين فرمود. «لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ» خداوند مردمي كه از بني اسرائيل بوده و راه كفر را پيموده نفرين فرموده. تا آخر آيه «لَبِئْسَ ما كانُوا يَفْعَلُونَ» بس زشت است كاري كه آنها ميكنند. من تركش خود را واژگون كردم و از ميان تيرها تيري كه بهتر و تيزتر باشد برگزيدم. براي طلحه بن عبد اللّه هم (كه غايب بود) هر چه براي خود اختيار كردم قبول مانند آنرا قبول كردهام و من خوشنودي او را (در راي خود) ضمانت ميكنم و هر چه گفتم از طرف او هم تعهد انجام آنرا ميكنم كه خود عهدهدار آن هستم. اين كار اي فرزند عوف بتو واگذار شده بشرط اينكه با نفس خود مجاهده و باجتهاد خود عمل كني و نصيحت و امانت را بكار ببري. من در اين راه بر خدا توكل ميكنم. ما همه سوي خدا برميگرديم. استغفر اللّه و بخدا پناه ميبرم از اينكه با شما (تصميم شما) مخالفت كنم.
سپس علي بن ابي طالب سخن را آغاز كرد و گفت:
حمد و ستايش خداوندي را كه محمد را از ميان ما برگزيد و پيغمبر خود فرمود.
او را براي ابلاغ رسالت و هدايت فرستاد. ما خاندان نبوت و كان حكمت و پناه مردم روي زمين و نجات دهنده پناهندگان هستيم. حق براي ما و در دست ماست. اگر بما داده شود آنرا ميگيريم. و اگر از ما گرفته شود ما در آخر كاروان بر اشتران عقب مانده سوار ميشويم و بسير و سفر خود ادامه ميدهيم هر قدر هم آن سفر دراز باشد بالاخره بحق خود خواهيم رسيد. اگر پيغمبر ولايت عهد را بما واگذار ميكرد ما حتماً عهد او را حفظ و رعايت ميكرديم و اگر بما در اين كار دستور آشكار داده بود ما از آن دفاع كرده تا بميريم. هيچ كسي قبل از من باندازه من دعوت حق را اجابت و اطاعت نكرده
ص: 121
«لا حول و لا قوة الا باللّه»
هيچ توانائي جز نيروي خدا نيست. هان سخن مرا گوش دهيد و هشيار باشيد و منطق مرا بسنجيد. ممكن است بعد از انحلال مجمع اختلاف رخ دهد و كار بجائي برسد كه شمشيرها آخته و پيمانها شكسته شود تا آنكه شما متحد و متفق شويد آنگاه بعضي از شما براي مردم گمراه پيشوا و رهنما شوند و مردم نادان را هدايت و ياري كنند. سپس اين شعر را انشاد كرد:
فان تك جاسم هلكت فانيبما فعلت بنو عبد بن ضخم
مطيع في الهواجر كل غيبصير بالنوي من كل نجم اگر جاسم (طايفه) هلاك شد كه من با هر چه بنو عبد ضخم (قوم) كردهاند چنين هستم كه هنگام شدت گرما (كه سير و سفر دشوار است) مطيع هر گمراه ميباشم با هر ستاره (هر كه و هر چه) كه باشد سوي راه دور رهسپار ميشويم (كنايه از همراهي با گمراهان در پيمودن راه سخت و دور كه مقصود موافقت جماعت شوري باشد).
عبد الرحمن گفت: كدام يك از شما با طيب خاطر خود را از اين كار (خلافت) مجرد و آنرا بديگري واگذار كند؟ چيزهائي هم مانند گفتههاي پيش بزبان آورد (اين روايت كه از طبري نقل شده خاتمه يافت) سپس عثمان پس از انجام بيعت در كنار مسجد نشست و عبيد اللّه بن عمر را كه قاتل پدر خود را كه ابو لؤلؤ باشد كشته نزد خود خواند.
عبيد اللّه جفينه كه مردي مسيحي بود (بتهمت شركت در قتل عمر) همچنين هرمزان (از ملوك الطوائف ايران كه شرح حال او گذشت) كشته بود. چون شمشير را بر سر او آخت هرمزان گفت: لا اله الا اللّه.
جفينه نصراني اهل حيره و يار و ياور سعد بن مالك بود (سعد بن ابي وقاص) او را براي تعليم اطفال بمدينه آورده بود. چون عبيد اللّه هر سه را كشت سعد بن ابي وقاص او را در خانه خود بازداشت شمشير او را هم گرفت سپس نزد عثمان برد.
ص: 122
عبيد اللّه ميگفت بخدا سوگند من بسياري از رجال را كه در ريختن خون پدرم شركت جسته خواهم كشت مقصود او مهاجرين و انصار علت كشتن آن سه تن اين بود كه عبد الرحمن بن ابي بكر گفته بود: شبي كه روز بعد از آن عمر كشته شد.
سه شخص هرمزان و ابو لؤلؤ و جفينه (هر سه ايراني) را ديدم در حال نجوي و توطئه بودند. چون مرا ديدند از جاي خود برخاستند، يك خنجر دو سره و دو دمه كه قبضه آن در ميان بود از آنها افتاد آن همان خنجري بود كه عمر بدان كشته شد عبيد اللّه بدين سبب هر سه را كشت. چون عبيد اللّه را نزد عثمان حاضر كردند عثمان گفت:
من با شما (حاضرين) مشورت ميكنم كه درباره اين قاتل چه بايد بكنم؟ كه او در اسلام رخنه آورده و از همان رخنه كه ميدانيد (بدعت) علي گفت: من چنين عقيده دارم كه او را بكشي (قصاص كني). بعضي از مهاجرين گفتند: ديروز عمر كشته شد و و امروز پسر او كشته ميشود! عمرو بن عاص گفت: خداوند ترا از كشتن او معاف كرده زيرا اين واقعه در زماني رخ داده بود كه تو هنوز زمام كار مسلمين را در دست نگرفته و مسلط نشده بودي. عثمان گفت: من ولي او هستم. (ولي قاتل) من اين قتل را با ديه تسويه ميكنم و خونبها را از دارائي خود ميپردازم. زياد بن لبيد بياضي هر گاه عبيد الله بن عمر را ميديد اين شعر را انشاد ميكرد.
الا يا عبيد اللّه ما لك مهربو لا ملجا من ابن اروي و لا خفر
اصبت دما و اللّه في غير حلهحراما و قتل الهرمزان له خطر
علي غير شيء غير ان قال قائلأ تتهمون الهرمزان علي عمر
فقال سفيه و الحوادث جمةنعم اتهمه قد اشاره و قد امر
و كان سلاح العبد في جوف بيتهيقلبها و الامر بالامر يعتبر يعني اي عبيد اللّه راه گريز و پناه و حفظ و حراست از دست ابن اروي نخواهي داشت. تو خوني ريختي بخدا سوگند ريختن آن روا نبود. حرام بود. قتل هرمزان
ص: 123
خطر دارد بدون هيچ علتي جز اينكه يكي گفته بود آيا ميتوان هرمزان را در كار عمر هم متهم كرد؟ يك شخص سفيه و بيخرد با اينكه چنين حوادثي بسيار رخ ميدهد (بطور خلاصه اتفاق و عادت) گفت: آري من او (هرمزان) را متهم ميكنم كه او امر كرده و توطئه را چيده و نيز سلاح آن بنده (ابو لؤلؤ) در خانه او نهان بود و او آن سلاح را بدست ميگرفت و ميآموخت. آري چنين است كه همين كار سبب آن كار (قتل) شده بود. عبيد اللّه نزد عثمان از سرزنش زياد بن لبيد شكايت كرد عثمان هم زياد را از تكرار آن گفتار نهي كرد او درباره خود عثمان گفت:
ابا عمر و عبيد اللّه رهنفلا تشكك بقتل الهرمزان
فانك ان عفوت الجرم عنهو اسباب الخطا فرسا رهان
أ تعفو اذ عفوت بغير حقفما لك بالذي تحكي يدان يعني اي ابا عمر (كنيه عثمان) عبيد اللّه گرو است (نزد تو) در قتل هرمزان شك و ريب نداشته باش اگر تو او را عفو كني و اسباب خطا (و قتل) را نا ديده انگاري پس تو و او هر دو در اين مسابقه (جنايت) شرط پيش افتادن را بالسويه بردهايد (دو اسب يكسان گرو را برده- كنايه از شركت در جنايت بالتساوي) آيا تو ناحق عفو ميكني آيا گمان ميبري تو در آنچه كردي و گفتي دستي نداشتي؟ (شريك در جنايت نيستي) عثمان زياد را احضار و نهي و توبيخ كرد. در فديه او ديه عبيد الله چيزهائي غير از آنچه ذكر كرديم گفته شده:
قماذبان بن هرمزان گويد: عجم (ايرانيان) در مدينه نزد يك ديگر مراوده و انس و اجتماع داشتند. فيروز ابو لؤلؤ بهرمزان رسيد در حاليكه فيروز حامل يك خنجر دو سره بود. هرمزان آن خنجر را ديد از او پرسيد: با اين خنجر چه ميخواهي بكني گفت: من اين را براي كارهاي خود بريدن يا تيز كردن اشياء حمل ميكنم.
مردي او را در آن حال ديد. چون عمر كشته شد آن مرد گفت: من هرمزان را در
ص: 124
حالي ديدم كه خنجر دو سره را بفيروز ميداد. عبيد الله هم شنيد و دويد هرمزان را كشت. چون عثمان بخلافت رسيد (فرزند هرمزان كه اين روايت را كرده گويد) عثمان عبيد الله را تسليم من كرد (كه بقصاص پدر او را بكشم). هيچ كسي روي زمين (مقصود پيرامون خود) نماند كه با من همراهي و ياري نكرده باشد كه مرا بقصاص تشجيع و وادار نكند. من بمردم گفتم: آيا من اين حق را دارم كه او را بخون پدر خويش بكشم؟ همه گفتند آري. همه هم عبيد الله را دشنام ميدادند. پرسيدم آيا اگر بخواهم قصاص كنم مانع نخواهيد شد؟ پاسخ دادند: هرگز و باز هم او را نفرين كردند. من هم (پس از اتمام حجت) او را رها كردم. مردم مرا بر سر و دوش برداشتند.
بخدا سوگند بخانه خود كه رسيدم بر سر مردم حمل شده بودم. اول در آزاد كردن عبيد الله اصح است (روايت اول اصح است.) عبيد اللّه هم بعد از آن گريخت و به معاويه پناه برد زيرا علي كه بخلافت رسيد خواست او را (بخون هرمزان) بكشد بشام رفت اگر چنين بود ولي دم او را رها كرده و از حق خود گذشته بود هرگز علي او را تعقيب نميكرد.
ص: 125
بيان بعضي از حوادث
عمال آن سال در مكه نافع بن حارث خزاعي و در طايف سفيان بن عبد اللّه ثقفي و در صنعا، يعلي بن اميه و در كوفه مغيره بن شعبه و در بصره ابو موسي اشعري و در مصر عمرو بن عاص در حمص عمير بن سعد و در دمشق معاويه و در بحرين و پيرامون آن عثمان بن عاص ثقفي بودند.
در همان سال معاويه صائفه را غزا نمود (قسمتي از توابع كشور روم) تا بشهر عموريه هم رسيد. بعضي از ياران پيغمبر هم با او بودند كه عبادة بن صامت و ابو ايوب انصاري و ابو ذر و شداد بن اوس نام برده شدند.
در همان سال معاويه عسقلان را با صلح گشود. شريح هم قاضي كوفه و كعب بن سور قاضي بصره بودند، گفته شده ابو بكر و عمر در زمان خود قاضي نصب نكرده بودند.
در همان سال قتاده بن نعمان انصاري وفات يافت. او كسي بود كه پيغمبر چشم كور وي را بينا كرده بود. عمر هم بر جنازه او نماز گذاشت. او از مجاهدين بدر بود. گفته شده او در سنه بيست و سه وفات يافت. در زمان خلافت عمر حباب بن
ص: 126
منذر بن جموح انصاري كه او نيز از جنگجويان بدر بود درگذشت. همچنين ربيعه بن حارث بن عبد المطلب كه سالخوردهتر از عباس بود وفات يافت. عمير بن عوف مولي سهيل بن عمرو كه او نيز از مجاهدين بدر بود و عمير بن خلف جمحي كه هر دو در جنگ احد هم بودند و عتبة بن مسعود برادر عبد اللّه بن مسعود كه از مهاجرين حبشه بود و عدي بن ابي الزغبا جهني كه ديدهبان پيغمبر در جنگ بدر بود و در جنگهاي ديگر هم شركت كرده بود اينها در همان سال وفات يافتند. در همان سال عويم بن ساعدة انصاري كه از مسلمين عقبه و جنگجويان بدر بود درگذشت. گفته شده او از طايفه «بل» بود ولي با انصار همپيمان بوده.
در همان سال سهيل بن رافع انصاري كه در جنگ بدر هم شركت كرده بود و مسعود بن اوس بن زيد انصاري وفات يافتند. گفته شده شخص اخير الذكر تا زمان علي ماند و با علي در جنگ صفين شركت نمود.
در همان سال واقد بن عبد الله تميمي همپيمان خطاب وفات يافت او نخستين كسي بود كه در راه خدا براي اسلام نبرد كرده كه عمرو بن حضرمي را كشته بود اسلام او قبل از رفتن پيغمبر بخانه ارقم بود.
در همان سال ابو جندل بن سهيل بن عمرو و برادر او عبد الله كه از مجاهدين بدر بود وفات يافت ولي ابو جندل در جنگ بدر شركت نكرده بود زيرا پدر او در مكه او را از ياري مسلمين بازداشته و مانع هجرت او بمدينه هم شده بود تا زمان جنگ حديبيه كه نجات يافت و شرح آن و چگونگي واقعه گذشت.
در همانسال ابو خالد حارث بن قيس بن خالد بعلت زخمي كه از جنگ يمامه برداشته و عود كرده بود درگذشت. او از مسلمين عقبه و مجاهدين بدر بود.
در همانسال ابو خراش هذلي شاعر كه شرح مرك او مشهور است وفات يافت.
در همانسال غيلان بن سلمه ثقفي درگذشت او كسي بود كه هنگامي كه اسلام آورده بود زن داشت. در همان سال و در آخر آن صعب بن جثامه بن قيس ليثي درگذشت
ص: 127
آغاز سال بيست و چهار
بيان بيعت عثمان بن عفان براي خلافت
سه روز از ماه محرم همين سال گذشته بود كه عثمان بن عفان بخلافت برگزيده شد: غير از اين هم گفته شد چنانكه گذشت. آن سال را سنه رعاف (فزوني) ناميده بودند زيرا بسياري از مردم وارد شهر مدينه و باعث فزوني عده شده بودند.
اعضاء شوري هم بر خلافت او اجتماع كرده بودند (با واگذاري راي خود بعبد الرحمن) مؤذني كه براي پيشنمازي صهيب اذان ميگفت شروع بگفتن اذان كرد كه در آن هنگام مردم براي نماز حاضر شدند. عثمان هم پيشنماز شده و پس از فراغت از نماز بمردم هر يكي صد (درهم) بر مقرري خود افزود. براي شهرستانها هم نماينده فرستاد. (براي رسيدگي بكار). پس از آن سوي منبر رفت ولي از همه افسردهتر و سخت محزون بود. خطبه و وعظ نمود و مردم هم براي بيعت او شتاب كردند.
ص: 128
بيان عزل مغيره از كوفه و امارات سعد بن ابي وقاص
در همان سال مغيره بن شعبه را از امارت كوفه عزل و سعد بن ابي وقاص را نصب نمود و آن بر حسب وصيت عمر بود چنانكه او گفته بود: «من بخليفه بعد از خود وصيت ميكنم كه سعد را بامارت كوفه منصوب كند كه من او را قبل از اين بسبب خيانت و تباهي عزل نكرده بودم. بنابر اين سعد نخستين والي عثمان بود كه مدت يك سال و بيشتر در ولايت باقي بود.
گفته شده، عثمان تمام امرا و عمال عمر را براي مدت يك سال بدان حال گذاشته بود زيرا عمر وصيت كرده بود كه آنها بحال خود بمانند. پس از يك سال مغيره را عزل و سعد را نصب نمود. بنابر اين امارت سعد در سنه بيست و پنج بوده.
(نه بيست و چهار).
در همان سال امارت حاج بعهده عثمان بود گفته شده امير حاج در آن سال بدستور و امر عثمان عبد الرحمن بن عوف بود. پيش از اين بعضي از كشورگشائي زمان عثمان ذكر شده بود كه اشاره كرده بوديم مورد اختلاف علما در تاريخ و زمان واقع شده و ما اختلاف را هم بيان كرديم.
ص: 129
در همان سال عبد الرحمن بن كعب انصاري كه از مجاهدين بدر بود درگذشت او يكي از بكائين (گريهكنان) واقعه تبوك بود (كه مركب و سلاح نداشت و براي شوق جهاد ميگريست). همچنين سراقه بن مالك بن جشعم مدلجي در همان سال درگذشت. گفته شده بعد از آن سال وفات يافت. او كسي بود كه در مهاجرت پيغمبر خود را بآن بزرگوار رسانيد (و در هجرت شركت كرد)
ص: 130
سنه بيست و پنج
بيان عصيان اهل اسكندريه
در آن سال مردم اسكندريه پيمان صلح را شكسته آغاز خلاف نمودند سبب اين بود كه روميان فتح اسكندريه را بدست مسلمين بسي ناگوار دانستند چنان پنداشتند كه از مهاجرت و فرار از اسكندريه قادر بر زندگاني در ديار ديگري نخواهند بود زيرا از ملك و خانه خود دور شده بودند. با اهالي اسكندريه مكاتبه و آنها را بنقض عهد وادار نمودند. روميان مقيم اسكندريه هم اجابت كردند. سپاهي عظيم از قسطنطنيه رهسپار شد. فرمانده آن سپاه «منويل» اخته (خواجه) بود. سپاه باسكندريه رسيد و روميان مقيم آن شهر هم با آنها موافقت نمودند ولي مقوقس قبول نكرد و عهد صلح را محترم شمرد و بحال صلح و سلم ماند. چون خبر بعمرو بن عاص رسيد سوي آنها لشكر كشيد روميان هم بمقابله شتاب كردند، جنگ سختي رخ داد و روميان شكست خورده گريختند مسلمين هم آنها را دنبال كرده وارد شهر اسكندريه نشدند. در همان شهر آنها را محصور و روميان قبل از آن هنگامي كه از اسكندريه بميدان
ص: 131
جنگ لشكر كشيده بودند قري و قصبات را غارت كرده بودند.
چون مسلمين بر آنها غالب شدند مردم دهنشين كه دچار غارت شده بودند نزد عمرو بن عاص رفته گفتند: ما بحال صلح و سلم بوده و هرگز مرتكب خلاف و مخالفت نشده بوديم بدين سبب روميان حشم و چهار پايان و اموال ما را ربودند. ما هرگز ترك طاعت را نكرده بوديم (كه بدان يغما دچار شديم). عمرو بن عاص دستور داد كه هر كه مالي را بشناسد و ثابت كند كه متعلق باو بوده پس بگيرد.
عمرو بعد از آن دستور داد كه ديوار و حصار شهر اسكندريه را ويران كنند. شهر بدون برج و بارو ماند.
در همان سال بسعد بن ابي وقاص خبر رسيد كه اهل شهر ري بر نقض عهد و مبادرت بعصيان و خيانت تصميم گرفتهاند او عده را نزد آنها فرستاده كار آنها را سامان داد و ديلم را غزا نمود.
ص: 132
بيان عزل سعد از كوفه و امارت وليد بن عقبه
در همان سال عثمان بن عفان سعد بن ابي وقاص را از امارت كوفه عزل و وليد بن عقبه بن ابي معيط را بجاي او نصب نمود. اين روايت بر حسب بيان بعضي از راويان آمده. نام ابو معيط ابان بن ابي عمرو بوده و همين ابو عمر هم ذكوان بن امية بن عبد شمس نام داشت كه او برادر عثمان از طرف مادر بود كه نام وي اروي بنت كريز بود.
مادر اروي هم بيضاء دختر عبد المطلب بود. علت آن (عزل و نصب) اين بود كه سعد از عبد اللّه بن مسعود وام گرفت آن هم از بيت المال. چون ابن مسعود اداء دين را مطالبه كرد سعد نتوانست وام را بپردازد. ميان آن دو مشاجره و گفتگو رخ داد.
سعد گفت: من چنين ميپندارم كه تو دچار شر خواهي شد مگر تو فرزند مسعود كه بنده هذيل باشد نيستي؟ او چنين پاسخ داد. آري بخدا من فرزند مسعود و زاده حمينه (مادر) هستم. در آن هنگام هاشم بن عتبة بن ابي وقاص (برادرزاده سعد) حاضر بود. او گفت: هر دو يار پيغمبر بوديد و پيغمبر شما را يكسان ميدانست. سعد دست خود را برداشت كه عبد اللّه را نفرين كند. او (سعد) تندخو بود. آنگاه گفت: خداوندا اي
ص: 133
خداي آسمانها و زمين. ابن مسعود گفت واي بر تو نكو گوي و زشت مگو و نفرين مكن. سعد گفت: بخدا سوگند اگر از خدا نميترسيدم بر تو نفرين ميكردم. نفريني كه هرگز بخطا نميرفت. عبد اللّه با شتاب از آنجا خارج شد. جمعي را براي دريافت مال مسلمين با خود همراه كرد و از آنها ياري خواست. سعد هم عده را برانگيخت كه مهلت بخواهند. هر دو دسته با هم روبرو شده بعد از گفتگو جدا شدند در حاليكه بعضي سعد را ملامت ميكردند و گروهي عبد اللّه را اين نخستين نزاعي بود كه ميان اهل كوفه واقع شد و نخستين مرحله بود كه شيطان سوي اهل كوفه طي كرده بود. خبر آن اختلاف بعثمان رسيد بر هر دو خشم گرفت و سعد را از امارت عزل كرد ولي عبد اللّه بحال خود ماند (حفظ بيت المال) آنگاه وليد بن عقبه بن ابي معيط را بجاي سعد امير نمود. او قبل از آن از طرف عمر بن الخطاب حاكم جزيره و فرمانده اعراب بود. عثمان بن عفان هم فرمانداري او را تثبيت كرده بود. ولي بعنوان والي بكوفه رسيد و پنج سال در آنجا امير بود كه مردم كوفه او را بيشتر از هر اميري دوست ميداشتند. چون بكوفه رسيد سعد از او پرسيد:
آيا تو بعد از ما خردمند شدي يا ما احمق شديم؟ (كه تو بجاي ما آمدي). او پاسخ داد: اي ابا اسحق هرگز ملول و تنگدل مباش چيزي رخ نداده. اين مملكت است و ملك داري. يكي روز آنرا بعنوان ناهار تناول ميكند و ديگري شب بعنوان شام (كنايه از انتقال امارت). سعد گفت: من چنين ميبينم كه شما آنرا ملك كردهايد.
(خلافت را سلطنت و ملك اختصاصي نمودهايد). ابن مسعود هم باو گفت: من نميدانم تو بعد از ما باين صلاح رسيدي يا مردم دچار فساد شدهاند (كه تو فاسد بامارت آنها برگزيده شدي)
ص: 134
بيان صلح اهالي ارمنستان و آذربايجان
همينكه عثمان وليد را بامارت كوفه منصوب كرد عتبة بن فرقد را از امارت آذربايجان عزل نمود. مردم آذربايجان بر اثر عزل او عهد را شكستند و بعصيان كمر بستند. وليد هم در سنه بيست و پنج بجنگ آنها مبادرت نمود. عبد الله بن شبيل احمسي را بفرماندهي مقدمه فرستاد و او اهل موقان و ببر و طيلسان را مغلوب و غارت كرد و بلاد آنها را گشود. غنايم و اسراء بسيار ربود. مردم بلوكهاي آذربايجان ناگزير درخواست صلح نمودند او هم ناگزير با آنها پيمان صلح بست با شروطي كه حذيفه مقرر كرده بود كه هشتصد هزار درهم نقد باشد او مال را دريافت كرد و در همه جا عده فرستاد. سلمان بن ربيعه باهلي را نيز بارمنستان فرستاد. او بفرماندهي دوازده هزار جنگجو روانه شد بهر جا كه رسيد غنيمت ربود و اسير گرفت پس از آن با دست پر نزد وليد برگشت وليد هم مراجعت كرد (بمحل امارت كه كوفه باشد). او با پيروزي و غنايم بسيار از طريق موصل برگشت و در «حديثه» منزل گرفت كه در آنجا نامه از عثمان براي او رسيد كه معاوية بن ابي سفيان براي من (عثمان) نامه نوشته كه روميان بجنگ مسلمين لشكر كشيده
ص: 135
و عده آنها از حد و عد فزون آمده ناگزير بايد برادران آنها كه اهل كوفه باشند بياري آنان شتاب كنند. اگر اين نامه بتو رسيد يك مرد دلير و توانا و بصير بمساعدت آنها روانه كن كه لشكر او هشت يا نه هزار باشد از هر محل و مكاني كه اين نامه بدست تو برسد مبادرت كن و السلام.
وليد ميان مردم (سپاهيان) برخاست و جريان واقعه را شرح داد سپس سليمان بن ربيعه باهلي را بفرماندهي هشت هزار مرد برگزيد او با آن عده رهسپار شد تا بشام رسيد و از آنجا با جنگجويان شام سرزمين روم را قصد نمود. فرمانده سپاه شام هم حبيب بن مسلمه بن خالد فهري بود. فرمانده لشكر كوفه هم همان سلمان بن ربيعه بود. آنها داخل بلاد روم شده آغاز غارت نمودند. غنايم و اسراء بسيار نصيب يغماگران شد. دست مردم (سپاهيان) از چپاول پر شد. بسياري از قلاع را هم گشودند و هر چه بود ربودند گفته شده كسي كه سلمان بن ربيعه را بياري حبيب بن مسلمه فرستاد سعيد بن عاص بود (وليد نبود). سبب آن اين بود كه عثمان بمعاويه فرمان داده بود كه بجنگ روميان بپردازد و حبيب بن مسلمه را بفرماندهي جنگجويان منصوب و او را با عده خود بارمنستان روانه كند: او (معاويه) حبيب را فرستاد و او هم بمحل قاليقلا رسيد پس از محاصره مردم از او امان خواستند بشرط جلاء وطن يا پرداخت جزيه و تسليم او قبول كرد و آنها سوي روم مهاجرت نمودند حبيب با عده خود چند ماه در آن محل اقامت نمود. علت اينكه آن محل قاليقلا ناميده شده اين است كه زني بنام قالي آن شهر را ساخت كه آن را قاليقله ناميد و معني قله احسان است (كه عطيه قالي باشد) عرب هم آن را بدين صورت معرب كردهاند كه قاليقلا باشد. بعد از آن خبر رسيد كه پيشواي (بطريق) ارميناقس كه امروز اين بلاد در دست زادگان قلج ارسلان است و آن عبارت از ملطيه و سيواس و اقصرا و قونيه و پيرامون آنها تا خليج قسطنطنيه (زمان مؤلف) نام آن قائد (پيشوا) موريان
ص: 136
بود با عده هشتاد هزار رومي و ترك مسلمين را قصد نموده. حبيب هم بمعاويه خبر داد و معاويه هم بعثمان نوشت عثمان هم بسعيد بن عاص فرمان داد كه بياري حبيب شتاب كند او هم سلمان بن ربيعه را با شش هزار سپاهي فرستاد حبيب هم تصميم گرفت كه بروميان شبيخون بزند زن او كه ام عبد الله دختر يزيد كلبي بود بر آن تصميم آگاه شد. از او پرسيد: بعد از اين ترا كجا خواهم ديد؟ گفت: در بارگاه (خيمهگاه) موريان يا در بهشت. (پيروزي يا مرگ) سپس شبيخون زد و بلشكرگاه رسيد تا خواست ببارگاه (فرمانده كل) داخل شود زن خود را در آن خرگاه ديد كه او سبقت جسته بود و او نخستين زن عربي بود كه پيشاپيش جنگجويان سر از بارگاه درآورده بود و براي نخستين بار خرگاه را براي او زدند و بارگاه را برپا كردند. بعد از آن حبيب درگذشت و او بيوه شد سپس بزناشوئي ضحاك بن قيس تن داد و او مادر فرزند ضحاك بود.
چون روميان منهزم شدند حبيب بمحل قاليقلا برگشت. از آنجا هم سوي مربالا روانه شد. در آنجا بطريق خلاط (پيشوا- فرمانرواي خلاط) كه حامل نامه عياض بن غنم رسيد و مال مقرر (جزيه) را پرداخت. حبيب هم در خلاط منزل گزيد بعد از آن شهر خارج شد كه با صاحب مكس (فرماندار شهر مكس) كه از توابع بسفرجان بود او را ملاقات و با تاديه مال متعلق بآن بلاد موافقت نمود. از آنجا هم سوي ازدشاط رهسپار شد و آن قريه معروف قرمز است كه رنگ مخصوص قرمز از آن بعمل ميآمد. او در كنار نهر دبيل لشكر زد. سواران خود را همه جا فرستاد، آنها محل را محاصره كردند. مردم محل تحصن و دفاع نمودند. او هم منجنيق را بر آنها بست. آنها امان خواستند و او امان داد. باز هم دستههاي سپاه را فرستاد. سواران او بمحل ذات اللجم رسيدند. علت اينكه ذات اللجم «لگامگاه» ناميده شده اين است كه مسلمين چون رسيدند (و آرام گرفتند) لجام اسبها را براي آسايش از دهان آنها
ص: 137
كشيدند. (آسوده شدند و اسبها را آسايش دادند) ناگاه روميان قبل از اينكه مسلمين بتوانند دوباره لگامها را ببندند هجوم بردند. آنها هم با عجله لجامها را زدند و سوار شدند و نبرد كردند و ظفر يافتند و كار را پايان دادند. او (حبيب) يك دسته سوار- سوي طير و بعروند (دو محل) روانه كرد. بطريق (فرماندار) آنجا با او صلح نمود كه باج و خراج بدهد. همچنين بطريق (پيشوا- فرماندار- رئيس محل) بسفرجان رسيد و با او صلح كرد كه تمام بلاد را باو واگذار و تسليم كند. آنگاه سوي سيسجان رهسپار گرديد. مردم آن سرزمين با او نبرد كردند، او هم آنها را منهزم و قلاع را تسخير نمود. بعد از آن سوي جرزان رفت و چند قلعه و حصار را گشود نماينده بطريق آن ديار رسيد و پيشنهاد صلح و تسليم داد او هم صلح را پذيرفت. از آنجا سوي تفليس لشكر كشيد كه در آن زمان تفليس تابع جرزان بود. چند قلعه گشود و چند شهر را با صلح تصرف نمود و عاقبت اهل آن بلاد تن بصلح دادند. سلمان بن ربيعه باهلي هم باران رفت و بيلقان را با صلح گرفت. بمردم آن سامان امان داد كه خون و مال آنها مصون و ديوار و حصار شهر آنها محفوظ باشد بشرط پرداخت جزيه و خراج.
سپس سلمان شهر «برزعه» را قصد كرد و در «ثرثور» لشكر زد كه لشكرگاه او كنار رود فاصل بين او و شهر بود. در آنجا پايداري نمود، مردم شهر چند روزي نبرد و دفاع كردند. لشكر او قري و قصبات پيرامون شهر را تاراج كرد مردم ناگزير تن بصلح دادند و شروط صلح آنها مانند شروط صلح بيلقان بود پس از آن داخل شهر شد، سواران خود را بهر سو فرستاد كه بهرجا سم ستور افتاد بلاد را گرفتند و تمام بلوكهاي اطراف را گشودند. آنگاه كردهاي بلاشجان را باسلام دعوت كرد آنها سرسختي كرده بجنگ پرداختند او بر آنها پيروز و غالب گرديد.
برخي جزيه دادند و بحال خود مستقر شدند. بعضي هم صدقه (ماليات) پرداختند و امان يافتند كه عده آنان كم بود. پس از آن يك دسته از سپاه را سوي «شمكور»
ص: 138
كه شهر ديرين و معمور بود فرستاد. آن شهر آباد را سناورديها ويران كرده بودند و سناورديها قومي بودند كه پس از رفتن يزيد بن اسيد آنرا از ارمنستان تجمع كرده و نيروي عظيم يافته كه بآن شهر تاخته و آنرا خراب كردند كه خراب ماند تا زمان متوكل خليفه عباسي كه بفرمان او «بغا» (سردار مشهور ترك) در سنه دويست و چهل دو آنرا آباد كرد و نام متوكل را بآن نهاد كه متوكليه ناميده شد. سلمان از آن سامان سوي ارس و كر لشكر كشيد كه شهريار آن ديار بشرط پرداخت باج و خراج تن بصلح دادند همچنين پادشاه شيروان و ساير ملوك آن سامان و مردم مسقط (غير از سقط عمان) و شابران و شهر دربند (باب) همه صلح را مقرر نمودند ولي بعد از آن اهل دربند لواي عصيان را برافراشتند.
ص: 139
بيان غزاي معاويه در ملك روم
در همان سال معاويه بقصد غزاي روم لشكر كشيد تا بعموريه رسيد قلاع را تهي ديد و انطاكيه و طرطوس خالي از سكنه و نفوس بود. گروهي از مردم شام را در آن ديار سكني داد همچنين اهل جزيره كه در آنجا اقامت گزيدند خود هم پس از انجام كار بمحل امارت خويش مراجعت كرد پس از آن يزيد بن حرعبسي را براي غارت روميان صائفه (ييلاق) فرستاد (با لشكر) باو هم دستور تاراج و گرفتن باج داد كه او رفت و رستگار گرديد. معاويه هم تمام قلاع بين راه را تا انطاكيه ويران نمود.
ص: 140
بيان غزاي افريقا
در آن سال عمرو بن عاص عبد الله بن سعد بن ابي سرح را باطراف افريقا فرستاد و آن بر حسب فرمان عثمان بود. اين عبد الله يكي از سپاهيان مصر بود (از اعراب فاتح مصر) چون بافريقا لشكر كشيد عمرو براي او مدد فرستاد. او و لشكريان وي غنايمي بدست آوردند. چون عبد اللّه با پيروزي نزد عمرو برگشت عمرو بعثمان نوشت و از او اجازه خواست كه عبد اللّه را براي فتح افريقا گسيل بدارد او هم اجازه داد.
ص: 141
بيان بعضي از حوادث
در همان سال عثمان خليفه عبد اللّه بن عامر را سوي كابل فرستاد كه كابل در آن زمان تابع عمل سيستان بود (باين معني امراء سيستان بدان نظر و انديشه داشتند) او بر حسب يك روايت بكابل رسيد. كابل هم از خراسان بزرگتر و بهتر بود حال بدان منوال بود تا زمان معاويه كه مردم آن شهر از اطاعت و متابعت خودداري كردند.
در همان سال يزيد بن معاويه متولد شد.
در همان سال جنگ (غزوه- غزا) شاپور رخ داد كه نبرد اول بود. گفته شده آن جنگ در سنه بيست و شش واقع شد كه قبل از اين بدان اشاره شد.
عثمان هم در آن سال بامارت حج سفر نمود.
ص: 142
آغاز سال بيست و ششم
بيان افزايش بناي حرم (كعبه)
در اين سال عثمان دستور داد كه ستونهاي حرم را ترميم و تجديد كنند و باز در همين سال عثمان بر ساخت مسجد حرام (كعبه) افزود و آنرا توسعه داد و بعضي از خانههاي پيرامون كعبه را از مالكين خريد و برخي از فروش خودداري كردند.
او هم خانههاي آنها را ويران كرد و بهاي آنها را در بيت المال سپرد. آنها هم شوريدند و فرياد زدند عثمان دستور داد كه آنها را بازداشت كنند. همه را حبس نمودند بعد آنها را خواند و گفت: ميدانيد علت گستاخي شما نسبت بمن چه بوده؟ اين جسارت فقط بسبب بردباري و خونسردي من پيش آمده. عمر نسبت بشما هم چنين كرد و چنان و شما آرام بوديد و نشوريديد. عبد اللّه بن خالد بن اسيد پايمردي كرد و عثمان شفاعت او را درباره آنها پذيرفت و آزادشان نمود.
«اسيد» بفتح و همزه و كسر سين
ص: 143
[سال بيست و هفتم]
بيان امارت عبد الله بن سعد بن ابي سرح در مصر و فتح افريقا
در همان سال عمرو بن عاص از خراج مصر معزول شد. عبد اللّه بن سعد بن ابي سرح بجاي او منصوب گرديد كه او برادر رضاعي عثمان (با هم شير خورده) بودند. هر دو با هم ستيز نمودند. عبد اللّه بعثمان نوشت كه عمرو باعث شده خراج كسر شود (كارشكني ميكند). عمرو هم بعثمان نوشت كه عبد اللّه سبب شده كه سياست كشورداري و لشكر- كشي من تباه شود. عثمان عمرو را عزل و نزد خود احضار كرد. عبد اللّه را هم بامارت لشكر و سياست كشور مصر بجاي او منصوب نمود كه داراي دو مقام ايالت و استيفا شده بود. عمرو با خشم وارد شد. نزد عثمان هم رفت در حاليكه يك جبه پنبهدار بر تن داشت. عثمان پرسيد: در جبه خود چه نهان كردي؟ گفت: پوشاك است. گفت:
ميدانم پوشاك است ميخواستم بدانم كه حشو آن پنبه است يا چيز ديگر؟
(سؤال و جواب بيهوده مگر آنكه كنايه در كار بوده).
اين عبد اللّه خود از سپاهيان مصر (اعراب فاتح مصر) بوده. عثمان در سنه بيست و پنج باو دستور و وعده داده بود كه اگر در جنگ و فتح افريقا پيروز و رستگار شود
ص: 144
پنج يك خمس را بعنوان پاداش اختصاصي (نفله) باو بدهد.
او هم (امير مصر) عبد اللّه بن نافع بن عبد القيس و عبد اللّه بن نافع بن حارث را فرمانده دو لشكر كرد و سوي اندلس (اسپانيا) روانه نمود. بهر دو عبد اللّه دستور داد كه با عبد اللّه بن سعد فرمانرواي افريقا متفق و همراه باشند ولي عبد اللّه بفرمانروائي خود باقي بماند و آن دو سردار خود سوي مقصد بروند كه در آنجا حاكم و امير باشند. آنها با لشكر خود روانه شدند تا از سرزمين مصر بيرون رفتند و بساير ممالك افريقا رسيدند عده لشكر آنها بسيار و بالغ بر ده هزار مرد جنگي كه از دليران مسلمين بودند. مردم آن سرزمين با آنها صلح كردند كه مال معيني بپردازند. آنها هم از دخول بقلب افريقا و دور شدن خودداري كردند زيرا عده نفوس مردم آن سرزمين بسيار و بي- شمار بود.
چون عبد اللّه بن سعد بامارت مصر منصوب شد از عثمان اجازه جنگ و غزاي افريقا را درخواست و اشاره نمود كه افزايش عده جنگجويان ضرورت دارد و فتح آن آن هم لازم و ضروري ميباشد. عثمان با عده از ياران كه نزد او حضور داشتند مشورت نمود. اغلب آنها راي دادند كه در افريقا پيش بروند. عثمان لشكري از مدينه تجهيز و روانه كرد. ميان آن لشكر گروهي از اعيان و بزرگان ياران بودند كه عبد اللّه بن عباس و ديگران بشمار ميرفتند. عبد اللّه بن سعد بفرماندهي آنها افريقا را درنورديد تا بمحل برقه رسيد در آنجا عقبة بن نافع با اتباع خود از مسلمين بآنها پيوست كه او با همان عده از مسلمين در آن محل مقيم بود. همه سوي طرابلس غرب لشكر كشيدند در آنجا روميان بودند كه دچار غارت مهاجمين شدند. از آنجا بقلب افريقا رهسپار شد، لشكريان را دسته دسته بهمه جا فرستادند. پادشاه افريقا جرجير نام بود كه ملك او از طرابلس تا طنجه بهم پيوسته بود. هرقل پادشاه روم او را در آن بلاد والي يا شهريار كرده بود. او خراج افريقا را همه ساله بپادشاه روم
ص: 145
ميپرداخت چون خبر هجوم مسلمين باو رسيد سپاه خود را تجهيز و بجنگ مسلمين كشيد. عده سپاهيان او بالغ بر صد و بيست هزار سوار گرديد. ميدان جنگ را محلي قرار داد كه ميان شهر او و شهر «سبيطله» واقع بود و فاصله مسافت يك شبانه روز راه بود. شهر نام برده در آن زمان پايتخت و شاهنشين شهريار بود، با مسلمين مقابله و مقاتله نمود. عبد اللّه بن سعد با او مكاتبه و او را بقبول دين اسلام دعوت و تشويق كرد وگرنه جزيه را بپردازد. او از قبول يكي از آن دو خودداري و سخت گردن فرازي كرد.
خبر سپاه مسلمين از عثمان بريده شده (از وضع و كار آنها بيخبر ماند) عبد اللّه ابن الزبير را با عده ديگر بمدد آنها فرستاد كه خبر آنها را هم برساند. او در پيمودن راهها سخت كوشيد تا با آنها آميخت و زيست كه ناگاه فرياد شعف و تكبير و شادي برخاست. جرجير علت آن همه هياهو را پرسيد باو گفتند كه مدد براي آنها رسيد. آن خبر عزم او را سست و دستش را كوتاه كرد. عبد اللّه بن الزبير هم جنگ مسلمين را مشاهده كرد كه همه روز از بامداد تا هنگام ظهر سخت نبرد ميكردند و چون وقت نماز ميرسيد همه بمحل و خيمه خود برگشته بنماز مشغول ميشدند او هم روز بعد از اول صبح جنگ را آغاز كرد ولي ابن ابي سرح را ميان مجاهدين نديد علت را پرسيد گفته شد او شنيد كه منادي شهريار جرجير فرياد ميزند هر كه عبد اللّه بن ابي سرح را بكشد من باو صد هزار دينار جايزه ميدهم باضافه او را بدامادي خود ميپذيرم و دخترم را همسر او ميكنم بدين سبب عبد اللّه بر جان خود بيمناك و مخفي گرديد.
او نزد عبد اللّه رفت و گفت: تو هم بگو منادي جار بكشد كه هر كه جرجير را بكشد من باو صد هزار دينار جايزه ميدهم باضافه تزويج دختر خويش و حكومت محل او را باو واگذار ميكنم!
ص: 146
جرجير كه آن ندا را شنيد بر جان خود ترسيد و بيشتر از عبد اللّه بيمناك گرديد.
سپس عبد اللّه بن الزبير بعبد الله بن سعد گفت: كار ما با اين قوم بدرازا خواهد كشيد بآنها هم پياپي مدد ميرسد و ما از مسلمين دور ميباشيم. من چنين تدبيري دارم كه فردا گروهي از دليران را در حال آماده باش در لشكرگاه براي دفاع بگذاريم و خود با سپاه بر روميان هجوم ببريم و جنگ را ادامه بدهيم تا آنها بستوه آيند و چون ما و آنها بلشكرگاه برگرديم آن گروه آماده و آسوده را بفرستيم كه نبرد را با آن قوم خسته از سر گيرند كه مسلمين تازه نفس و آنها افسرده باشند تا آسايش را بر آنها حرام و آنها را در حال استراحت غافل گير كنيم شايد خداوند ما را نصرت دهد.
او (فرمانده كل) جماعتي از ياران را خواند و با آنها مشورت نمود آنها همه راي عبد الله بن الزبير را پسنديدند. روز بعد همان تدبير را بكار بردند. عبد الله گروهي از دليران مسلمين در چادرها بحال آمادگي آسوده گذاشت و خود با سايرين حمله نمود. تمام دليران اسبها را آماده كرده خود در خيمهگاه ايستاده منتظر وقت نبرد بودند. اسبها زين كرده و دليران آسوده ايستاده و ديگران بجنگ مشغول شدند.
روميان تا ظهر سخت نبرد كردند چون اذان ظهر را گفتند بر حسب عادت هر روز طرفين از جنگ دست كشيدند و بلشكرگاه رفتند ولي عبد الله بن الزبير دست از جنگ بر نداشت و دليرانه پايداري نمود تا آنها سخت خسته شدند كه ناگاه دليران مسلمين كه آسوده و آماده و تشنه جنگ بودند رسيدند و ابن زبير باز نبرد را بياري آنان ادامه داد. روميان كه اسلحه را افكنده بودند ناگزير دوباره سلاح را برداشتند و با خستگي نبرد را تجديد كردند. عبد الله بن الزبير دليران اسلام را كه ذخيره و آسوده بودند با خود همراه برد و سخت هجوم نمود روميان غافلگير شده تا جنبيدند دليران را ميان خود ديدند. دليران مانند يك تن بر سپاه خسته روم تكبير گويان هجوم نمودند. رومياني كه تازه سلاح خود را از تن كنده نتوانستند سلاح را بگيرند. ناگاه
ص: 147
دليران بخيمه جرجير رسيدند ابن زبير بدست خود جرجير شهريار را كشت. روميان از آن ميان گريختند. مسلمين بآنها رسيدند و بهم آويختند و كشتار عظيمي رخ داد دختر پادشاه جرجير اسير شد. عبد اللّه بن سعد لشكر سوي شهر كشيد و آنرا محاصره كرد تا با نيروي اسلام آنرا گشود. در آنجا اموال بسيار بود كه مانند آنها در جاي ديگر ميسر نميشد. بهره سوار سه هزار دينار و قسمت پياده هزار دينار شده بود.
همينكه عبد اللّه شهر «سبيطله» را گشود دستههاي سپاهي را باطراف فرستاد. آنها شهرها را گشودند و اموال را ربودند و غنايم و اسراء بسيار بدست آوردند. بمحل «قفصه» هم رسيدند و باز مال و اسير گرفتند. لشكري هم سوي حصن اجم فرستاد.
مردم محل بقلعه پناه بردند، آنها را سخت محاصره و با درخواست امان آزاد نمود.
اهالي افريقا با او صلح نمودند و دو هزار هزار (دو مليون) و پانصد هزار دينار باج دادند. دختر پادشاه را هم بعنوان نفله (بهره اختصاصي) بعبد اللّه بن الزبير بخشيد او را هم نزد عثمان با مژده پيروزي روانه كرد كه بشارت فتح افريقا را داد. گفته شده:
دختر پادشاه بدست مردي از انصار گرفتار شد. او هم آن دختر اسير را بر شتر سوار و در عرض راه رجز ميخواند و باين شعر ترنم ميكرد.
يا ابنة جرجير تمشي عقبتكان عليك بالحجاز ربتك
لتحملن من قباء قربتك
(گويا مجعول باشد). يعني اي دختر جرجير خوب بخرام. نگهدار و كنيزپرور تو در حجاز است كه مشك آب ترا از قباء (محل) حمل خواهد كرد (كار ترا آسان ميكند و بخدمت تو ميپردازد).
پس از آن عبد اللّه سعد از افريقا سوي مصر (آن هم در افريقا) برگشت كه مدت اقامت او در افريقا يك سال و سه ماه بود از مسلمين فقط سه نفر كم شده بودند كه يكي از آنها ابو ذؤيب هذلي شاعر (شهير) كه در آنجا دفن شد خمس افريقا هم سوي
ص: 148
مدينه فرستاده شد كه مروان آنرا با پانصد هزار دينار خريد و عثمان آن مبلغ را باو بخشيد. اين يكي از اعتراضات مردم بر عثمان بود (كه بيت المال را بخويشان خود بخشيد) اين بهترين روايت است درباره عثمان (و تصرف در بيت المال) زيرا بعضي از مردم گفتهاند كه او خمس افريقا را بعبد اللّه بن سعد بخشيد برخي هم معتقدند كه خمس جنگ نخستين افريقا را بعبد اللّه و خمس دومين جنگ را بمروان بخشيد كه در نوبت دوم افريقا فتح شد. خدا داناتر است.
ص: 149